همیشه برای حداکثر یکی دو سالِ آینده از زندگیام برنامه داشتم (حداکثر! حتی اوقاتی بوده که برای یک ساعت بعد هم برنامه نداشتهام!) یک چیزهایی چندماهی بود که درونِ ذهنم ورجه وورجه میکردند که در آینده چه کنم و چه میشود و چه طور اینها را با هم مَچ کنم و به کجا میروم و چه و چه. این هفته ی آخر که دیگر توی ذهنم اینها غوغا میکردند و شبها که میخوابیدم یک حسی از نگرانی داشتم و میگفتم خدایا آخرش چه میشود؟ چه کار کنم؟ همین طوری داشتم برای خودم میچیدم که یک هو در طیِ یکی دو روز یک روندی از آینده جلوی چشمم پدیدار شد که نمیتوانستم جز لبخند و شکر واکنشِ دیگری داشته باشم! یک چیزی تو این مایه ها که «این هم از این! دیگه چی میخوای؟ هنوز بهم شک داری؟ بعد از این همه لطف؟»
کاش روزهایی که این لطفش قرار است خیلی بَعدتر به ما برسد صبر پیشه کنیم و زیادی حرص و جوش نخوریم. کاش باورش کنیم.
این بابا را میبینید؟
ایشان رفیقِ بنده هستند، رفته بودند دانشگاهِ شهید بهشتی برای سخنرانی رئیس جمهور، این که اینجا برای چه فریاد میزند نمیدانم اما میدانم که بچه ی خوبی است، با این حال در فیسبوک عکسش را شِر کرده اند و از آنجا که هم دانشگاهی ماست و تقریبا درصدی از رفقای من دستِ کم به دلیلِ همدانشکده بودن او را میشناسند اما مشی سیاسی آنها با او فرق میکند (که چه عرض کنم، مخالف است) به همین خاطر هر چه فحش و ناسزا بود بارش کردند، بعضا رکیک!
اینها را هم میبینید؟
از قضا بینِ اینها هم یکی دو نفر از رفقای من هستند، اینها اما در دانشگاهِ ما برای مراسمِ سخنرانی آقای شریعتمداری آمده بودند و دلیلِ فریادشان هو کردنِ آقای شریعت مداری بود که سخرانی نکند و از دانشگاه برود. از آنهایی که میشناسم بچه های بدی نیستند، مسلمان و پایبند به دین اما دیدم که توی کامنتِ سایتهای مختلف برای این قضیه، کسانی که هو میکردند شدند فسادطلبِ وطن فروش و لابد مهدورالدم!
و جالبتر اینکه این عکسها هر دو در یک روز گرفته شدهاند.
راستش را بخواهید من هم دوست داشتم به شخصِ عکسِ اولی ناسزا بگویم با لقبی خطابش کنم که جالب نیست اما حالا که از نزدیک میشناسمش میدانم واقعا چنین خطاب کردنش درست نیست، شاید از نظرِ سیاسی با من فرق داشته باشد اما واقعا بچهی خوبی است.
و راستش را هم بخواهید دوست داشتم افرادِ هو کننده را هم هوچی گر خطاب کنم اما با بیشترِ آنها هم رفیق هستم و میدانم واقعا اینطوری نیستند و بچههای خوبی هستند و اخلاقشان کثیف نیست که بسیار هم خوب است، گرچه این کارشان زشت!
اما میدانم که اگر هر کدامشان را نمیشناختم فحش کمترین چیزی بود که به آنها میدادم! حالا که بقیه هم به آنها فحش دادند توی دلم میگویم کاش شما هم آنها را میشناختید، آنها نه فساد طلبند و نه عربده کش، نه متحجراند و نه غربزده، نه قاتلاند و نه وطن فروش.
آنها آدماند، درست مثلِ من و شما، از گوشت و پوست و استخوان ، پر از احساسات و هیجان. شاید اگر شما هم بنشینید با هر کدامشان همسفره شوید، کمی با آنها وقت بگذرانید و خوش و بش کنید و خلاصه رفیق شوید، دیگر اینطوری نگاهی خصمانه نداشته باشید و مطمئن شوید که آنها هم «آدم»اند، همان قدری که شما هستید. قصد و نیتِ بدی ندارند، نگاه نکنید که شعار میدهند: «مرگ بر طالبان چه کابل چه تهران» شاید (که نه حتما) اگر تیغی به دست خیلی از آنها بدهی و بگویی به طبعِ شعارت بیا و گردنِ شریعت مداری را بزن و قانون هم کاری با تو ندارد، دلش نیاید .... بگویی بیا دستِ کم یک سیلی بزن، باز هم دلش نیایید از سنش شرم کند.
خیلی از همین ها که فریاد میزنند مرگ بر سازشکار بیایی و بگویی این تفنگ بزن مغزِ یکی از این رفقای سازشکار را بپاشان، نتواند، بگویی لاقل یک لگد بزن، باز هم نتواند!
خودم را که نگاه میکنم، میبینم من هم کم پتانسیل ندارم که هی بگویم مرگ بر فلان و خاک توی سرِ فلانی، اما از شانسِ من، چون با خیلی از آنها (از هر طرف) رفیق هستم، همین مانع میشود که به خیلی از آنها چیزی بگوییم اما بدترین قسمتِ ماجرا این است که همزمان چون با همهشان رفیقم، هی میبینم که این به آن میگوید احمقِ بیشعورِ متحجری که حق حیات ندارد و او به این میگوید مفسدِ بیبند و بارِِ پیرو غرب که حقِ حیات ندارد. و این وسط این منم که باید توهینِ رفیقانم به رفیقانم را ببینم و طبیعتا خیلی از این وضع خوشحال نباشم.
این روزهای ما همین را کم دارد: همدلی! شاید اغراق نباشد که بگویم بیشترین و بزرگترین و خطرناکترین ضربه ای که کشورِ ما در این سالها خورده از بین رفتنِ این همدلی بوده، همدل بودن به معنی هم عقیده و همآرمان بودن نیست، به معنی یکصدا بودن هم نیست، همدل بودن (نمیدانم معنی اش دقیقا چیست اما شاید) یعنی «رفیق» بودن، یعنی این که در عینِ این که من از نظرِ عقیده کاملا مخالفِ تو هستم، اما تو را هم دوست دارم، تو رفیق و برادرِ منی، هم خانه و هموطن منی، هم خون و هم نفسِ منی، هم راه و هم سفرهی منی، گرچه مخالفِ عقیدهام باشی.
از پدرم شنیدم که قبل از انقلاب، ما مردمِ یک دلهای داشتیم که با همین یکدل بودنشان، شاهِ به آن جلال و جبروت را از جا کندند کسی هم باور نمیکرد که بتوانند، حتی خودشان، توده ای و مذهبی، اما یکدل! آن روزها ما مردمِ یک دلهای را داشتیم که هشت سال در برابرِ کلِ دنیا جنگیدند و ایستادند، و آنجا هم کسی باور نمیکرد، اما حالا چی؟ هیچ خبری از آن یکدلی نمیبینم، نه ترکیبِ آرای انتخابات، نه جوِ رسانهها و نه حتی بازخوردی که از رفقای دور و برم میبینم.
نمیدانم دقیقا چه بلایی سرِ آن همدلی ما آمده، و البته نمیخواهم بدانم! حالا وقتِ پیدا کردنِ مقصر نیست، حالا وقتِ فکر کردن برای چاره است، چه طور میتوان دوباره این ملت را یکدله کرد؟؟ و این سوالی است که جوابی برایش ندارم، کاش کسی پیدا شود که گِردِ او یکدله شویم....
پ.ن.یک: قطعا این که بیایی و بگویی که فلانی ها جاسوساند و ما مدرک داریم که از اسرائیل پول گرفتند، هی داد بزنی مرگ بر فلانیها، هی فحش بدهی و هی به قولِ یک بابایی که سرِ آیه ی «أشداء على الكفار رحماء بينهم» گفت که بیایی و دایره ی این «بینهم» را تنگتر و تنگتر کنی، به یکدلی بیشتر و بیشتر ضربه خواهی زد، علی الخصوص اگر به عنوانِ کسی که این کارها را میکنی وضعِ بالاتری هم داشته باشی.
پ.ن.دو: فکر کنم حتما باید کسی باشد که گِردِ او یکدله شویم.
پ.ن.سه: دردِ دل بود، زیاد جدی نگیرید.
این نوشتارِ موجود در ادامه ی مطلب فقط و فقط برای نظم دادن و جمع کردن و ذخیره کردنِ تمامِ تفکراتِ این چند وقتهام راجع به کوانتم است و هیچ کاربردِ حقیقی و حقوقی دیگری ندارد و تحلیلها صرفا شخصیاند و هیچ اعتباری ندارند.
پ.ن: این که ببینی به عنوانِ یک دانشجوی ساده و بچه ی فیزیک یک ایده ای داره و فیزیکدانی چند سال پیش همین ایده را گفته خیلی باحال است! منظورم آزمایش نیست، منظورم این تفسیر است که رویدادها با اندازه گیری به وجود میآیند.
پ.ن سیاسی: با این که کلا با این سایت و سیاستهای گردانندگانش مشکلاتِ اساسی و بنیادی دارم اما این یک حرف را واقعا راست گفته، این مناظره واقعا بیهوده خواهد بود:
http://jahannews.com/vdcaoone049nue1.k5k4.html
بدون خستگی دیروز
بدون دغدغه ی فردا
بوی کوچه های باران خورده را دوره کنی
بعدش صبحانه، نانِ داغ و پنیر و چای شیرین بزنی
توی بالکون ِ خوابگاه، طبقه ی آخر، رو به منظره ی باز
توی دستهایت چای داغ و روی دوشت پتوی گرم، روی صندلی
در حالی که باران میبارد و هوا بی اندازه مطبوع است و زمین پر از برگ
و اتاقِ بغلی سازی میزند با آهنگِ همایونِ خرم: ای بی وفا رازِ دل بشنو از خموشی من.....
درست مثلِ بچه ای که غذای موردِ علاقه اش را آخر میخورد تا طعمش بماند دوست داشتم بمیرم تا این آخرین احساسی باشد که تجربه میکنم.
ـــــــــــــــــ
بروم و به ادامه ی تجربهام برسم....
جمعهنوشت: اَینَ السبب متصل بین الارض و السما...
اما فارغ از تمامِ این فلسفهها یک چیزِ نمازِ ظهر عجیب برای دنیای امروز عالی است:
دنیای امروز متاسفانه خیلی سریع است، آنقدری تویش گم میشوی. صبح بلند میشوی و میروی پی «کار» و زندگی ات، «کار» هایت را سریع و به ترتیب انجام میدهی و ابدا وقتِ وفقه و فکر کردن بینشان نداری و ظهر تند و تند نهار میخوری و میروی به ادامه ی «کار»هایت برسی و دوباره سریع و تند و به ترتیب کارهایت را ادامه میدهی و عصر خسته و کوفته برمیگردی و هیچ چیزی هم توی ذهنت نیست غیر از «کار»های فردا!
اما وقتِ ظهر، وسطِ این تندی زندگیات درست در اوجِ سرعتِ کارهای پیدرپیات باید بایستی، ترمز کنی، آرام وضو بگیری و با خدای خودت آرام آرام مناجات کنی، هشت رکعت، طولانی است، اما به قدرِ همین طولانی بودنش از سرعتِ زندگیات میکاهد و باعث میشود از سطحِ زندگیِ سطحی و پوچ کنده شوی و به خودت بازگردی، این عالیست، به شرطی که درست به جا بیاوری.
عصر هم بعد از تمامِ شدنِ همهی کارهایت لذتی دارد توقف و راز و نیاز با خدا. اما در جایی آرام، مثلِ مسجدِ خلوتِ دانشگاه، این یکی از زیباترین لحظاتِ روز است، بی اغراق هر روز منتظرم تا نمازِ عصر را مسجدِ دانشگاه باشم، توی گوشه ی آن ایوان کنارِ قبرِ شهدای گمنام، عجیب صفا دارد.
این چند وقته کارهایم زیادی سریع و به ترتیب پیش میرود و علیرغمِ سبکِ شناورِ زندگیام، این روزها چارچوبی محکم پیدا کرده و این چارچوب باعث شده که حسِ بدی به من دست دهد، حسی که نمیتوانم توصیفش کنم اما اصلا خوب نیست. نمیدانم تا کی میتوانم به این وضع ادامه دهم، این حالت عجیب است، درست مثلِ حلقه ی قدرت در اربابِ حلقه ها، ازش بدت میآید، متنفری، اما معتادش میشوی و نمیتوانی از آن دل بکنی، نمیدانم کدام عیدِ قربان باید این وضع را سر بِبُرم.*
ـــــــــــــــ
*این
همان «اما» ی پستِ پیش است. دستِ کم حدس میزنم که باشد
برای من شهرِ تهران هم همین حسِ متناقضِ تنفر و دلبستگی را دارد.
پ.ن1: اگر نماز ِ ظهر را تند و تند بخوانی، این هم میشود یکی از آن «کار»هایی که باید تند و تند انجام دهی، میشود سربارت، نه آرامت! مثلِ این است که گذری و مجبوری به یکی از آشناهایت بگویی: سلــــــــــا...... (میم اش را هم توی راه بخوری و بعد رد شوی که یعنی «کار» دارم)
پ.ن2:یادم باشد که ...عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد....
پ.ن3:دیروز توی انقلاب بودم، دنبالِ توری پراش و ماشینحساب، بگذریم که نیافتم اما در همین «تند و تند» راه رفتن (که یکی دو ساعتی طول کشید)، وسطِ شلوغی افسرده کنندهی تهران و آدمهای افسرده کنندهترش، میانِ انبوهی از تبلیغاتِ روی دیوار که آدم را افسردهتر هم میکرد، ناگهان چشمم به یک دری افتاد که تویاش پوستری با عکسِ جمکران زده بود، توجهام جلب شد، دقیقتر که شدم دیدم که یک مسجد است، اما ساده ..... و گم شده در میانِ انبوهِ ساختمانهای «تجاری» وسطِ میدانِ انقلاب، گمان کنم نامش «سید الشهدا» بود، پیرِ مردِ سرایه دارش آدمِ خوشاخلاقی بود، گرچه ظاهرش نشان نمیداد، اما در میانِ آن شلوغی و آن ریتمِ تند، پیدا کردنِ این مسجدِ خلوت بسیار عالی بود، مثلِ آبادی خنک میانِ یک بیابانِ بیرحم. نمازِ مغرب را خواندم و برگشتم.
پ.ن4: نمیدانم واقعا این جز حکمتهای نماز است یا نه اما قطعا یکی از آن آپشنهای عالیاش است.
پ.ن5:دیشب موقعِ برگشت آنقدر خسته بودم که به جای متروی اکباتان سوارِ مترو کلاهدوز شدم! البته این باعثِ یک تصادفِ عجیب شد، یکی از رفقا دقیقا جلویم سبز شد و منتظر مترو بود، خلاصه به خاطرِ او یک ایستگاه هم رفتم و بعد برگشتم، گاهی خدا با آدم شوخیهای جالبی میکند.
پ.ن.بیربط: دوباره دردِ سر شروع شد!
http://arxiv.org/pdf/1301.4695.pdf
روشِ من و دکتر ثبوتی تفاوتِ جدی داشت، دیروز فهمیدم!
دکتر ثبوتی نگاهِ نیوتونی به نیرو را به نسبیت تعمیم میدهد و نتیجه میگیرد که:
اگر نیروی وجود داشته باشد قطعا خواصِ ماکسولی دارد
این نتیجه فوق العاده قابلِ توجه است، در واقع همان چیزی است که من دلم میخواهد ببینم و خارقالعاده زیباست، اما مشکلاتی هست.
روش من اما مبتنی بر تعمیم مکانیکِ لاگرانژی به حوزه ی نسبیت بود که نتیجه میداد: دومین سطح برای پیچیدگی نیرو، نیرویی با خواص معادلاتِ ماکسول پیشبینی میکند (اولین سطح یک پتانسیلِ اسکالر است)
نگاهِ نیوتونی، تعمیمِ سه قانون به حوزه ی نسبیتِ خاص است:
1.کمیتِ اصیل و مجردی به اسمِ تکانه وجود دارد که میزانِ حرکتِ ذره را نشان میدهد و اگر ذره آزاد باشد تکانه اش ثابت باقی میماند، تکانه برابر است با جرمِ سکون ضرب در چارتانسور سرعت.
2.وجودِ یک علت برای رخ دادنِ یک اتفاق در یک سیستم باعثِ تغییر در تکانه میشود، میزانِ اتفاق (مقدارِ نیرو) برابر است با نرخِ تغییر تکانه.
3.برای سیستمِ بسته ی دو ذره ای مجموعِ تکانه ها ثابت است. (منجر به قانون کنش و واکنش میشود)
در این نگاهِ نیرو مستقیما مدل سازی میشود و گویا مقاله ی دکتر ثبوتی حاوی این مضمون است که هر نیرویی که بر ذره اثر کند قطعا خواصِ ماکسولی دارد (در معادلاتِ ماکسول صدق میکند). با توجه به این که نسبیتِ خاص را میتوان بدون ارجاع به قوانینِ ماکسول و تنها با استفاده از فرضهای منطقی راجع به فضا (همگنی و همسانگردی) استنتاج کرد، این یعنی فرضهایی منطقی راجع به فضا الزاما منجر به معادلاتِ ماکسول میشود و این بیش از حد زیباست، البته چیزی که من به دنبالِ آن هستم تقریبا (نه دقیقا) عکسِ این قضیه است اما همینش هم زیباست.* قضیه وقتی زیباتر میشود که بدانیم نیروی الکترومغناطیس (غیر از گرانش) تنها نیروی مقیاسِ وسیع است. (گرانشِ خمشِ فضاست، ذاتِ خمیدهی فضاست به همین خاطر این که دکتر ثبوتی پیشبینی میکند که تنها نیروی الکترومغناطیس وجود دارد بسیار عالیست)
نگاهِ لاگرانژی ِ اما فرق دارد، این بار به جای مدل کردنِ مستقیمِ نیرو (تغییر تکانه)، مسیرِ حرکتِ ذره را با یک پتانسیل مدل میکنند، در این روش ابتدا میتوان یک پتانسیلِ اسکالر را در نظر گرفت و مسیرِ حرکت را به دست آورد، سپس از یک پتانسیلِ برداری سخن به میان آورد که بلافاصله نیروی ماکسولی را پیشبینی میکند. به وضوح در این نگاه، نیروی ماکسولی یکی از نیروهای ممکن است نه تنها نیروی موجود! چرا که پتانسیل های فراوانی میتوان ساخت و محدودیتی روی شکلِ نیرو وجود ندارد.
حالا باید چند تا چیز را بررسی کنم (کل فلسفه ی این یادداشت همین چیزهاست که باید یادم باشد) :
1) آیا میتوان نیرویی که با پتانسیلِ اسکالر بیان میشود را با نیروهای ماکسولی توصیف کرد؟ (کلی زور زدم، فکر کنم نمیشود) اگر بشود یعنی این که من و دکتر ثبوتی یک حرف را زده ایم :دی البته باید یک پتانسیلِ تانسوری ِ رتبه دو را هم بررسی کنم که چه نیرویی نتیجه میدهد؟
2) نگاهِ همیلتونی به قضیه چیست؟ کلا نگاهِ همیلتونی نسبیتی را ندیده ام
3) فرمولبندی همیلتون-ژاکوبی احتمالا حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشد، نگاه که میکردم فرمِ نسبیتی این مکانیک میتواند به طرزِ خارق العاده ای زیبا و ساده باشد اما هنوز فرمولبندیاش را درست نفهمیدهام
4) تابشِ الکترومغناطیسی را باید درست بخوانم، تناقضهایش را شاید بتوان حل کرد، شاید الکمغ 2 را گرفتم.
5) نگاهِ نیمه لاگرانژی به قضیه این است که به چارپتانسیل به عنوانِ یک تکانه ی اضافی نگاه کنیم (یعنی علاوه بر جرمدرسرعت (تکانه ی قدیمی) یک تکانه ی اضافی وجود دارد که همان چارپتانسیل است) حالا چند تا چیز ممکن است رخ دهد، یکیش این است که ممکن است آن تکانه ی اضافی را به ذراتِ دیگری نسبت بدهیم و بگوییم که این چارپتانسیل در واقع تکانه ی مربوط به ذراتِ حاملِ نیرو است که الزاما خواص الکترومغناطیسی ایجاد میکنند (شاید بتوان گفت هر ذره ای که برهمکنش کند در تعدادِ بالا که خواصِ موجی ظاهر میشود، پتانسیلِ برداری را ایجاد خواهد کرد، شاید هم سرعتِ ذره مهم باشد) ولی برای درکِ درست و بسطِ این ایده نیازِ مبرمی به این دارم که کوانتمِ نسبیتی و نظریه میدانهای کوانتمی را خوانده باشم که نخوانده ام. شاید بتوان از این راه هم گفت که تنها نیروی ممکن شکلِ ماکسولی آن است. شاید بتوان دید که فوتونها فضای ما را ایجاد میکنند و مسئول پیشبینیهای عجیب و غریبِ کوانتم و نسبیت راجع به فضا هستند. وای دارم دیوانه میشوم!
6) به نظرم دکتر ثبوتی یک جای اثباتش (که پادمتقارن بودنِ ماتریسِ میدان را به دست میآورد) جوب زده! نمیدانم باید دقیقتر نگاه کنم، فعلا در حد شک است.
*جالب اینجاست که فاینمن هم اثباتی از معادلاتِ ماکسول دارد که تنها با اصولِ موضوعه ی کوانتم به آن میرسد (جابهجاگرها و غیره) و در واقع فرضهای پایه ای راجع به فضا، نیروی وابسته به سرعت را الزاما ماکسولی توصیف میکند. حالا باید در یک فضای مجرد پیدا کنم که معنی معادلاتِ ماکسول چیست و از آن فضای مجرد نتیجه بگیرم که فضا-زمانِ ما چه طور شکل میگیرد. اما برای این راه باید کل فیزیک را ببینم که ندیدم.
پ.ن1: بخش ِ اعظمی از نوشته های بالا برای منظم کردنِ افکار ِ خودم هستند، اگر سر در نمیآورید نگران نشوید. اینها حاصلِ مکالماتِ فیزیکیِ من با خودم هستند که دیروز در طی کردنِ مسیر اینوَر و آنوَرِ یک پارک داشتم با خودم انجام میدادم!
پ.ن2: دوباره مردد شده ام بینِ فیزیک و مهندسی، لعنت به این دو دلی! لعنت به فیزیک که بی حد و حصر زیباست.
پ.ن3: بالاخره حکمتِ این قضیه را درنیافتم که چرا وقتی جایی که آنجا زیاد شِر و وِر گفتم و خندیدهام و قهقهی بلند زدهام را ترک میکنم عجیب دلم میگیرد.
پ.ن4: ترمِ ما از فردا شروع میشود.
وقتی رسیدم دیدم جوشن کبیر میخوانند، دقت که کردم دیدم اواخرش است.
تا حالا نخوانده بودم، حتی احیای پارسال هم این دعا را نخواندم، اما امسال صفحه را باز کردم تا با جمعیت همنوا شوم،
به یک عبارت که رسیدم جا خوردم، تکان خوردم، در آن حال ِ عجیب، شنیدن ِ این عبارتِ نه چندان عجیب لازم بود، واجب بود، عالی بود، عبارتی که خیلی حرفها داشت، خیلی چیزها را نشانم داد:
....یا منجی الصادقین....
*عبارات با معانی کمابیش مشابه در سرتاسر دعا بود، اما یکی بود که خجالتم داد و سرم را پایین انداختم: ای کسی که فضل و رحمتش شامل عموم مومن و گناه کار است.
گاهی کمی، زیادی خسته میشوم
مثل حالا
از دست خیلی چیزها
باز اما ندایی میخواند که:
راه برو
به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل....
ـــــــــــــ
صبح جمعه است، محتاج دعا خیرتان هستیم
ابتدا از مردم ِ عزیز تشکر مینماییم که با حضور ِ پر شور بار ِ دیگر به همه نشان دادند که میتوانند با نیت ِ «نه» به یک بابایی، یک بابای ِ دیگری را که ازش خوششان هم نمیآید رئیس جمهور کنند!
از صدا و سیمای عزیز تشکر میکنم که با ترتیب دادن ِ مناظره ها به نحو احسن موجبات ِ خنده ی ما را فراهم نمود! فقط کاش «غرضی» اش بیشتر بود!
در پی این تشکر جا دارد از خود ِ جناب ِ غرضی تشکر کنیم که با وجود ِ تایید صلاحیت ِ عجیب ِ شورای نگهبان، جوگیر نشد و میدانست که رای نمیآورد پس کاری کرد که هم درد ِ مردم را فریاد زده باشد و هم لبخندی بر لبان ِ این ملت ِ افسرده نشانده باشد، همین طور از شورای نگهبان که این فرصت را در اختیار ِ آقای غرضی گذاشت.
و البته باز هم از شورای نگهبان تشکر میکنیم که با تایید نکردن ِ آقای هاشمی به هیجان ِ مناظره ها گند نزد!
از آقای جلیلی عزیز تشکر می کنم که با حضورش باعث ِ افزایش ِ رای اصلاح طلبان و پخش رای اصولگراها شد و تا حد ِ زیادی از کشیده شدن ِ انتخابات به دور ِ دوم جلوگیری کرد! کی حال داشت برای دور ِ دوم؟
دوباره از صدا سیمای عزیز که به خاطرِ انتخابات، به ملت ِ بد حجاب، بی حجاب، کم حجاب، متوسط الحجاب هم حق ِ دیده شدن در رسانه ی ملی را اعطا کرد و برای مدتی هر چند کوتاه، آنها را هم جز ملت ِ ایران (در یک کلام : آدم) به حساب آورد!
و همین طور جا دارد از تمام ِ کاندیداها تشکر ِ ویژه ای بکنیم بابت ِ این که میتوانستند آقای احمدینژاد را با خاک یکسان کنند اما انصافا نجابت به خرج داده و چیزی نگفتند!
همین طور با تشکر از خانواده های
رضایی
ولایتی
حداد
قالیباف
عارف
رجبی!
و البته رجا نیوز که با تعابیرش به ما فهماند: ملت ِ ایران مالک را از پشت ِ خیمه های معاویه بازگرداندند!
گاهی آدم چیزهایی به سرش می زند که با تقریب ِ بسیار خوبی می توان گفت دیوانگی است!
مثلا چند باری شدید به سرم زده (و فکر کنم به سر ِ همه یک بار زده که) یک هویی چند ده هزار تومان پول بردارم، بروم ترمینال ِ آزادی و بی خیال ِ همه چیز بشوم و سوار ِ اتوبوسی به یک جای نامعلوم (مثل ِ دهاتی وسط ِ کویر) بروم و خودم باشم و خودم و آدمهای ساده ی کویر و تا آخر همان جا بمانم، و شــــایـــــــــــد اگر پاگیر ِ دوستان و خانواده نبودم این کار را می کردم! و شاید هم فقط دارم زر میزنم و در واقع دست و پاگیر ِ این دنیای رنگی ِ اعتیاد آور ِ پوچم!
ــــــــــ
پی نوشت: می توانید کلی تحلیل ِ روانشناسی بزنید که چنین افکاری از کجا ناشی می شوند و در ناخودآگاه ِ گور به گور شده ی من چه فعل و انفعالات ِ مشکوکی رخ داده و چه عقده ای در بچگی ام بوده که چنین فکری به سرم می زند! اما فارغ از همه ی این تحلیل های روشنفکرانه ی مزخرف، گاهی آدم دوست دارد دیوانه باشد!
زنبیل نوشت: یادم باشد راجع به «هدف» بنویسم :)
روابط حسنه ی بنده با کسانی که میشود اسمشان را دوست گذاشت، دو سر ِ کاملا متفاوت دارد، در بعضی مواقع بنده حکم ِ غذای آماده ی توی بوفه ی دانشگاه را دارم! (ترجیحا ته چین پلو باشد) وقتی گرسنگی بر آنها غالب گشته و نه وقتِ غذا پختن دارند و نه حالش را، سریع کنار من میآیند پولی میدهند و مرا کوفت میکنند و آخرش هم یک نوشابه رویِ بنده میخورند تا من را پایین ببرد و نهایتا کٌره خرِ بی شعورشان که از پل طاقتفرسای گرسنگی گذشت، 5 دقیقه بعد هیچ حسی راجع به غذایی که چند دقیقه پیش نوش جان (کوفت!) کرده بودند ندارند و به بقیه ی کارهایشان میرسند.
اما برای بعضی از دوستان، حکم ته چین پلوی دست پخت ِ خانه را دارم، که از روی گرسنگی من را نمیخواهد، بلکه فقط دلش ته چین میخواهد، برای شام از بین ِتمامِ غذاهای ِ ساده ای که میتوانست درست کند، چون هوس ته چین کرده، صبح اول صبحی برنج را خیس میکند و مرغ را تمیز میکند و میپزد و بعد به بازار میرود و ماست و بقیه مخلفات مرغوب را میخرد و بر میگردد، مخلوط ِماست و زعفران و زرده تخم مرغ را با نهایت دقت، آماده میکند و بعد....برنج را آبکش می کند، مایع را ته قابلمه میگذارد و با ظرافت مرغها را میچیند و برنج را میریزد و بعد با نهایت آرامش و صبوری میگذارد تا من «دم» بکشم!
بعد از این که آماده شدم، با اضطراب مرا از درون قابلمه بیرون میکشد تا مبادا قالبم خراب شود، بعد با ذوق و شوق تزئینم میکند و نهایتا آرام و با لذت مرا نوش جان مینماید! و بعد از این غذا تا چند روز مزه ی من را زیر زبانش احساس میکند...
بقیه ی روابط هم بر حسب ِ این که چه قدر نیاز درش وارد است، در جایگاهی بین ِ این دو حالت قرار میگیرد!
البته این در مورد ِ خود ِ دوستان نیست، در مورد رابطه شان است، رفیق فابریک ِ من میتواند من را در حکم ِ غذای آماده ببیند (زهر مار!) یا کسی که سالی یک بار میبینمش، فقط بخواهد که من را ببیند. و صد البته این رابطه متقارن است، من میتوانم به دوستی به چشم غذای آماده نگاه کنم یا از حضورش لذت ببرم.
القصه، سرتان را درد نیاورم، میزان ِ خوب بودنِ یک رابطه ی دوستی به تعداد ِ ته چین های دستساز بستگی دارد، خوش به حال کسی که از این آشپزها زیاد دارد.
ــــــــ
پ.ن1: اگر فکر کردید من پختن ِ ته چین را بلدم سخت در اشتباهید!! پیچیده ترین غذایی که تا کنون پخته ام، ماکارونی است که آن هم گاهی دم نمیکشد، گاهی چرب میشود، گاهی بوی سوختگی اش میآید و... خلاصه که شانسی ممکن است یک ماکارونی خوب بپزم، و البته سسش را هم از بیرون میخرم :))
پ.ن2: عشق کردیم سبکِ نوشتار را به این نوع تغییر بدهیم! :دی این هم یک جورش است دیگر، چیز ِ خوبی است، نه تندی و سرعت محاوره را دارد و نه خسته کنندگی کتابی نوشتن را، یک چیزی بین ِ این و آن است، آدم میتواند با آرامش بخواند.
پ.ن3:بلاگفا خر است!:| چند شب پیش کلی در این بلاگفای گور به گور شده زر زدیم، خیر سرمان پست ِ خفن نوشته بودیم، وقتی دکمه ی وامانده ی ارسال را زدیم همه اش پرید!! وقتی با کلی امید و آرزو بَک را زدم تا مگر چیزی مانده باشد، هیچ چیزی نبود! چون عادت دارم قبل از ارسال متن را کپی کنم، کنترل را به همراه ِ وی فشار دادم تا مگر از آن متن کذایی چیزی بیاید! هیچ نبود، تنها واکنشی که داشتم این بودکه بگویم:
بلاگفا خر است! اصلا هم نمک خوردن و نمکدان شکستن نست!
پ.ن4:دارم کچل میشوم! خانواده به زور مرا بردند دکتر، به این بهانه که پس فردا به من زن نمیدهند! میگویم بابا، بگذارید کچل بشم! دختری که به خاطر کچلی من را قبول نکند همان بهتر که نباشد، میگویند که « خفه شو.........]سانسور![ بچه مگه دست خودته؟»
آن دکتر ِ نامرد هم کنار محلول و قرصی که تجویز کرده، سه عدد آمپول ِ ناقابل ویتامین (ملقب به نوروبیون) برایم پیچیده که انگار یک و دویست است لامصب!
پ.ن5: دیشب یکی از آن متنهایی را نوشتم که شدیدا بایگانی شد! ولی کلی سبک شدم! مدتها بود که در گلویم بود اما خجالت میکشیدم که از آن بگویم.
پ.ن6:چه قدر احساس ِ خوبی دارم! راحت شدم خوب! راحـــت! شیرینی هم نمیدهم :))
پ.ن7:عیدی یک تعداد ِ زیادی شماره ناشناس برایم اس ام اس تبریک زدند که چون نمیدانستم کی هستند، جواب ندادم! :| اگر کسی از دوستان بوده که معذرت میخواهم. ( به طرز عجیبی اغلبشان با 913 شروع میشدند! این پیش شماره کجاست؟)
پ.ن8:امشب رصد میرویم، عزم تماشا که راست! اما بی دوستان صفایی ندارد، نه علی هست و نه م.ح.ا و نه مهدی نوابی و نه محمد رضا و نه ....خلاصه که هیچی به هیچی!
پ.ن9: کور خواندی! این دفعه کنترل سی می زنم قبل از ثبت مطالب و بازسازی وبلاگ!
پ.ن10: بالاخره تعداد ِ پ.ن ها به 10 رسید :))
اگر هدر دادید، فکر کنید یه شوخی بوده!
هر چند کار ِ ما سالهاست از شوخی گذشته.
صفحه ی ِ بلاگفا رو باز می کنم، شروع می کنم به نوشتن تا بلکه سبک بشم، می نویسم و همه چی رو پاک می کنم و صفحه رو می بند و دوباره و دوباره و دوباره....
هزار کار نکرده دارم، هزار راه نرفته، این قدری که حیران موندم و هیچ کدوم رو نمی تونم انجام بدم. راهی تا پایان عمر.....
دوست
دارم که...... ..... بی خیال کلا، اینجا واسه اینه که هرچی دوست دارم
بنویسم دیگه؟ درسته؟ اما من............کاش.... اِ....... هی...... هیچی
اصلا ولش کن...... نمی تونم.
ـــــــــــــــــ
پ.ن1: 5 ساعت پیاده روی هم عالمی داره. تو هوای ِ سرد، با لباس کم، توچال، تنها.
پ.ن2: کاش می تونستم یه کاری بکنم، ملولم............آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست!
پ.ن3:شاید همه اش یه تلقین ِ احمقانه است!
پ.ن4:تنها نیستم.
پ.ن5: بو دره نین اوزونون، چوبان قایتار گوزونو، نه اولا بیر گون گورم.....
پ.ن6:میگم و می خندم.
پ.ن7: خیلی این عکسو دوست دارم
پ.ن8: وقتی عمیقا با کسی اختلاف سلیقه داری و به همین خاطر ازش بدت میاد، یه کمی از بالا نگاه کن، آره! برو بالا از دید ِ خدا، یه نیگا به خودت و رفیقت بنداز! اون وقت می بینی این تنفر خنده داره!
پ.ن کوفت: اصلا جدی نگیرید!
ـــــــــــ
بعد نوشت: حتی یک ذره هم سبک نشدم؛ سنگینم، سنگین. این چیزا آرومم نمی کنه.
اَین السبب المتصل بین الارض و السما....
زندگی رو نمی شه مثل یه قرص ِ کوچیک کرد و تحویل ِ یکی داد، مسخره ترین سوالی که از خیلی ها پرسیدم این بود که زندگی چیه؟
زندگی، زندگیه! نمیشه تعریفش کرد نمیشه محدودش کرد نمیشه سریع توی ِ یک جمله ی ِ پر رنگ در یک کتاب ِ درسی به کسی یاد داد یا توی ِ یه دانشنامه راجع بهش نوشت، باید آروم حسش کرد، لحظه لحظه ی ِ زندگی رو، باید بهش فکر کرد، دیدش حسش کرد اما نباید توش گیر بی افتیم!
شاید بزرگترین تجربه ی زندگی نسبتا کوتاه ام تا این جا همین خود زندگی بوده......
ـــــــــــــ
پ.ن1: این متن خیلی وقته نوشته شده اما توی بایگانی بود! امروز صبح یادش افتادم.
پ.ن2:دیشب هم شبی بود. دیدن ِ نتیجه ی ِ یک تلاش ِ شبانه روزی برام لذت بخش بود. جای بعضی دوستان هم خیلی خالی.
پ.ن3: امشب بالاخره بر می گردم خونمون! خیلی............
Monochrome floors
Monochrome walls
Only absence near me
Nothing but silence around me
Monochrome life….
توی خوابگاه زندگی می گذره اما چون نسبت به زمان کاملا همگنه آدم دلش می گیره، فصل امتحانات نمی تونم رسما کار ِدیگه ای بکنم (کوانتم بخونم، هندسه دیفرانسیلی بخونم، نسبیت عام بخونم، کربن-ایوانوف بخونم و....) چون عذاب ِ وجدان ِ اینرو دارم که باید واسه امتحان بخونم، اما واسه امتحان هم نمی تونم بخونم!
I am pilling up some unread books under my bed
And I really think I'll never read again.
دیروز به یک آرامش نسبی رسیدم تا سی ام امتحانی ندارم، اما سی ام دو تا امتحان تخصصی دارم به همراه پروژه ای که باید انجامش بدم! تقریبا باید از الان بخونم و کارش رو انجام بدم.
دیشب سر درد شدیدی داشتم تا ساعت 3 بیدار بودم!
No concentration,
Just a white disorder
Everywhere around me,
You know I'm so tired now
از این میان ِ این زندگی ِ یکنواخت شاید کمی موسیقی می تونست تنوع کاذب برام ایجاد کنه. حریق ِخزان ِ قربانی، آوای ِ زمین ِ علیقلی و طبق معمول یان تیرسن! دیدن ِ چند فیلم هم خیلی بی لطف نبود، خداحافظ لنین، ارباب ِ حلقه ها، اما زندگی هنوز همون زندگی ِ تک رنگه! شاید فردا پس فردا سری به شاه عبدالعظیم بزنم.
بالاخره دست به گوشی می شم زنگ می زنم خونه، فارغ از این همه خسته کنندگی ِ اینجا، اونجا زندگی در جریانه:
مادرم کنار مادرشه! ازش مراقبت میکنه! صداش از پشت تلفن میومد : «اونی گوی یِره!»
سرما خوردگی ِ خواهرم خوب شده. خونشونه!
پدرم الان کربلاست، بالاخره مادرم دیروز تونست باهاش تماس بگیره! قصد اقامت ده روز کردن تو کربلا :)) بعدشم نجف و هفته ی ِ بعد برمیگرده انشاالله! خودمم باید یه زنگی بهش بزنم.
هفته ی ِ بعد قراره بچه ی ِ دخترخاله ام به دنیا بیاد انشالله! الان همه اونجا در تلاش اند و منتظر! (ما با خانواده ی ِ خاله ی ِ بزرگم یه کمی بیشتر از یه خاله ی ِ معمولی صمیمی هستیم :دی الان یه جورایی ما هم دایی حساب می شیم :دی)
Sometimes I open the windows
And listen people walking in the down streets.
There is a life out there
الان با این اوصاف بهترم! ..........خیلی............ بهترم!
ــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: قسمتهای ِ انگلیسی، بخشهایی از لیریک ِ آهنگ ِ مونوکروم از یان تیرسنه!
بعد نوشت: آقا من الان فهمیدم توپ ِ طلا رو باز به مسی دادن! نه طرفدار مسی هستم نه رونالدو اما این که خیلی از طرفداران ِ ......... ِ رونالدو خودشون رو باهوشتر از کارشناسان ِ اونجا می دونن و فکر می کنن توپ باید به رونالدو می رسید واقعا برام جالبه!
آقا دیگه آدم طرف دار باشه ولی حقم کتمان نکنه خداوکیلی! :))
بالاخره در این مهندسی برق مزخرف یه روزنه ی ِ امیدی پیدا شد که بتونم این درسهای شکنجه وار رو پاس کنم! بله! گرایش کنترل! گرایشی که توش هــــیـــــــــــــــــــــچ خبری از مدار، مقاومت و در یک کلام، برق نیست! عوضش یه ریاضیات ِ توپول و قشنگی داره، ریاضیاتی که نمره ی ِ بنده درش بالاترین نمره ی ِ درسای ِ دانشکده بوده تا الان! :)) فقط نگرانیم اینه که ممکنه به خاطر معدلم بنده رو راه ندن به این گرایش!! چون ظرفیتش بسیار پایینه! (البته متقاضی هم کمه! من که فعلا از این 150 نفرمون 11 نفر (با احتساب خودم) بیشتر نمیشناسم که بخوان بیان کنترل، البته از پسرا! از دخترها دیگه خبر نداریم! نیست که با حیایم :)) ) می پذیرند انشاالله.*
بالاخره عصبانیتم فروکش کرد! گاهی آدم از کوره در می ره دیگه! :)) البته، الـــــــــــبته! هنوز هم معتقدم بیجا نبوده عصبانیتم! درسته چیزی که در ظاهر علتش بوده مسئله ی ِ مهمی نیست (واقعا هم نیست) اما در واقع من از خود ِ این «بی اخلاقی» بدم میاد نه از موردش. فوق العاده هم بدم میاد! این هم چیزی بوده که بارها دیدم و این دفعه دیگه دادم در اومد قاطی کردم. بماند که خود ما هم متهم شدیم!!!
بالاخره گاهی از اوقات ما برای ِ هم آیینه ایم!
بالاخره تصمیم گرفتم به جای ِ این که در ِ اینجا رو گل بگیرم، در خودمو گل بگیرم و از جایی که هستم یه کمی تکون بخورم و یه چیزایی رو عوض کنم! آدم تو هر جایی که هست، بالاخره تاریخ مصرفی داره، برای ِ این که خراب نشه باید موقعیتش رو عوض کنه، تکون بخوره. من هم تصمیم گرفتم اگر خیر باشد انشالله.
بالاخره......... هر چیزی که هست........ این نیز بگذرد! انشالله.
ـــــــــــــ
*داشتم یه خبط عظیمی مرتکب می شدم و می خواستم برم مخابرات، دوست ِ عزیزی در عرض 30 ثانیه نظرم رو عوض کرد!!! جا داره یه تشکر حسابی ازش بنمایم! :دی
**عشق نمودیم نوای ِ وبلاگ را بر اساس سلیقه ی ِ همشیره ی ِ محترمه و معزز بنهیم، گرچه خودش خبر نداره! :دی
خدایا شکر
پیش از اینَت بیش از ایــن انــدیشهٔ عشــــاق بود***مِهروَرزی تو با ما شُـــــــهــــرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شـــبها که با نوشـــین لــبـان***بحثِ سِرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشاق بود
پیش از این کاین سقفِ سبز و طاقِ مینا برکشند***مَنظرِ چَشــــــم مرا ابروی جانان طاق بود
از دمِ صــــــبــــــــحِ اَزَل تـــــا آخِـــــــر شــــام اَبَـد***دوستی و مِهر بر یک عهد و یک میثاق بود
ســـــایهٔ معــــشوق اگر افـتاد بر عاشق چه شد***ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حُسن مَهرویان مجلس گرچه دل مــیبُرد و دیــن*** بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بـــر در شـــاهم گـــــدایی نـــکتــهای در کـار کرد***گفتبر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بود
رشتــهٔ تــســبــیــح اگر بُگسـسـت مـعـذورم بدار***دستم اندر ساعد ساقی سیمینساق بود
در شب قــــدر ار صَبوحــی کـــــردهام عیبم مکن*** سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعــــر حـــــافــــــظ در زمان آدم انــــدر باغ خُلد***دفتر نـــســــرین و گـــــل را زینت اوراق بود
ــــــــــــــ
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
ــــــــــــــ
منباب خالی نبودن عریضه بود، حرفی نیست!
بالاخره خواهد آمد
روزی می رسد که قاصد فریاد می کشد:
«جماعت، آمد آن کس که منتظرش بودیم
پسر رسول خدا آمد.....»
می آید روزی که به دیوار کعبه تکیه می دهی، بین رکن و مقام می ایستی و بانگ می زنی:
«انا المهدی....»
نمی دانم آن روز کجایم، هستم یا نیستم، مرده ام یا زنده، خوابم یا بیدار اما.... کاش امروز جایی باشم که تو می خواهی، که نیستم.
تو هم که نیامدی.....
اَيْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَيْنَ الاَْرْضِ وَالسَّماَّءِ اَيْنَ صاحِبُ يَوْمِ الْفَتْحِ وَناشِرُ رايَةِ الْهُدى اَيْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاحِ وَالرِّضا اَيْنَ الطّالِبُ بِذُحُولِ الاَْنْبِياَّءِ وَاَبْناَّءِ الاَْنْبِياَّءِ اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلا ءَ
عَزيزٌ عَلَىَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَلا تُرى، وَلا أَسْمَعُ لَكَ حَسيساً وَلا نَجْوى، عَزيزٌ عَلَىَّ أَنْ تُحيطَ بِكَ دُونَىِ الْبَلْوى، وَلا يَنالُكَ مِنّى ضَجيجٌ وَلا شَكْوى
ــــــــ
شنیدم که بزرگترین گناه، نا امیدی است، الله اکبر.
گفتند باز موجودی می آفرینی تا فساد کند؟
خداوند سبحان جل جلاله فرمود:
إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ
همانا من چیزی می دانم که شما نمی دانید....
ساچین اوجون هؤرمزلر؛
گولو سولو (قونچا) درمزلر
ساری گلین
بوسئودا نه سئودادیر ؟
سنی منه وئرمزلر
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین
بو دره نین اوزونو،
چوبان قایتار قوزونو،
نة اوْلا بیر گون گؤرم
نازلی یاریمین اؤزؤنو
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین
عاشیق ائللر آیریسی،
شانا تئللر آیریسی،
آیریسی بیر گونونه دؤزمزدیم؛
اوْلدوم ایللر آیریسی
نئیلیم آمان، آمان
ساری گلین
ـــــــــــــــــ
دامنکشان ، ساقي ميخواران از کنـار ياران مست و گيسوافشان ، ميگريزد
درجـام مي ، از شــــرنـگ دوري و زغم محجوري چون شرابي جوشان ، مي بريزد
دارم قلبي لرزان ، زغمش ديده شد نگران
ساقي ميخواران از کنـار ياران مست و گيسوافشان ، ميگريزد
دارم چشمي گـريـان ، بهرهش روز و شب بشمارم ، تا بيايد .....
آزرده دل ، ازجفاي ياري بيوفـا دلداري ماه افسونکاري ، شب نخفتم
با يادش تا ، دامن از کف دادم شد جهان از يادم رازعشقش را در ، دل نهفتم
از چشمانش ريزد بهدلم ،
شور عشق و اميد
دامن از کف دادم شد جهان از يادم راز عشقش را در ، دل نهفتم
ما تو یه عصر ِ بزرگیم، انسان به خارج از زمین قدم گذاشته، کلی وسایل ِ عجیب و غریب و جادویی اطرافمون رو پر کردند ، توانایی های ِ عجیب و غریبی مثل ِ ارتباط از این سر ِ زمین تا اون سر ِ زمین در کمتر از ثانیه داریم، توانایی ِ درمان ِ خیلی از بیماری ها، اطلاعات ِ ما از دنیای ِ اطرافمون داره همین طوری زیاد و زیاد میشه و......
اما این ، بهایی داره، بهایی سنگین. یه نگاهی به دنیا بندازید، پر از داده است. از هر کوچه و خیابون که رد میشید پر از مغازه است، پر از چیزی برای ِ عَرضه، به یک سایت که سر میزنید از بالا تا پایینش پر از اطلاعات و عکسه که میشه دونه دونه روشون دقیق شد، یک کلیپ ِ موزیک رو که تماشا می کنید اینقــــــــدر شات های ِ سریع و پیاپی داره که اصلا آدم کلیش رو از دست می ده و هیجان زده میشه از این همه تصویر ِ رنگارنگ و پشت ِ سر ِ هم پر از بالا پایین پریدن و هیجان، اما تَهِ تَه ِش ................پوووووووووففففففففففف هیچی! هیـــــــــچی دستت رو نمی گیره. ته ِ ته ِ ش می بینی خالیه، این قدر خالی که دوست داری بشینی و گریه کنی، دلت می گیره. دلت پر از غصه میشه. این همه هیا هو برای ِ هیـچ! لعنت به دنیای ِ جدید!
توی ِ یه کوچه ی ِ قدیمی، توی ِ یه دِه، ساعت ها قدم بزنید، پر از سادگی، آدم می تونه از عمق ِ وجود اونجا رو احساس کنه. و پشت ِ این سادگی اما دنیایی هست، دنیایی پر از صفا و صمیمیت. خبری از هیاهوی ِ دنیای ِ جدید نیست اما پر از حرفه. در عین ِ ساکتی و سادگی کوچه به کوچه اش، درخت به درختش، برگ به برگش، هر نَفَسِش پر از حرفه. پر از زیبایی، پر از طراوت. این قدر سنگین و باوقار و آروم حرفهاش رو میزنه که با هر درکی می تونی کلمه به کلمه ی ِ حرفاش رو حس کنی.
یه رفت ِ گذرا به یه ده کافی نیست، باید بمونی و حسش کنی.
اما دنیای ِ جدید تند و تیزه، سریع و بُرنده، هر چیزی جلوی ِ خودش رو لِه می کنه. عین ِ یه ماشین ِ سنگین و سریع، سرد و خشک و بی روح، اما پر از رنگ و لعاب و پر از هیاهو و سر و صدا. پر از هیچی!
وقتی توی ِ خیابونای ِ دنیای ِ جدید قدم میزنی دوست داری فریاد بکشی اما کی می شنوه؟ به سرعت از کنار ِ دوستان رد میشیم، از کنار ِ آدما، که برسیم به کارِ مون! هه! کار ِ مون؟!؟ کدوم کار؟ اصلا واسه چی اومدیم به این دنیا؟ مگر نه به خاطر ِ همین آدما، به خاطر ِ دوستی و کمال، پس کدوم کار؟ کجا؟
دنیای ِ جدید این قدر واسمون حرف ِ الکی داره که یادمون بره اصلا کی هستیم. و رفته، وقتی هفت و نیم ِ صبح تو مترو پا میگذاریم میبینیم خیلیامون یادمون رفته خیلی چیزارو!
«ا ِنسان»!
گاهی توی ِ این همه هیاهو بهتره به یه بچه لبخند بزنیم، یه نفس ِ عمیق تو یه صبح ِ سرد ِ پاییزی بکشیم، وقتی توی ِ راهیم، توی ِ شب، یه نگاهی هم به اون چشمکزن های ِ بالای ِ سرمون بندازیم که دلمون رو می بَرَن. به یه پیر ِ زن کمک کنیم، به خدا زندگی همیناست! به خدا!
اما یادمون میره. یادمون میره بوی ِ کوچه ی ِ بارون خورده.
ـــــــــــــ
............
می گذره و می گذره
شما نمی تونی حرفی رو که زدی رو پاک کنی، نمی تونی برگردی و راحت حرفهات رو مرور کنی. نمی تونی گذشته ات رو فیلم کنی و ببینی، شاید توی ِ دنیای ِ مجازی یک هیستوری باشه ولی تو واقعیت نداریم همچین چیزی... هم جالبه هم اذیت می کنه اما این طوریه دیگه.
توی واقعیت بیشتر باید مواظب بود. مواظب ِ حرفی که زدیم، کاری که کردیم.
شده بعد از یه مهمونی ِ پر از خنده و شوخی و گل و بلبل دلتون بگیره؟ نه یکی دو روز بعدش هاا! نه! اصلا وقتی که مهمونی می خواد تموم بشه! یه دو دقیقه بعد از این که تموم میشه و تنها میشی غم ِ دنیا میریزه تو دلت! اصلا می خوای بشینی گریه کنی. مثل ِ این که همون آدمی نیستی که نیم ساعت پیش هر هر می خندیدی و چرت و پرت می گفتی و با ترک ِ دیوار می ترکیدی!
اما همه ی ِ مراسما این طوری نیست! بعضی ها هستن که شاید خیــــــــــلی زیاد نخندی توش، اما شادی ِ اون مراسم تا چند هفته تو دلته و پر از امیدت می کنه. اصلا یه جنس ِ دیگه است.
نمی دونم زیاد تجربه نداشتم که کدوما چه طوری ان اما احساس می کنم خنده های ِ تو اون مراسما الکیه واسه همینم بعد از این که میره آدم می افته تو یه غم ِ خیلی بزرگ! غم ِ تنهایی رو می بینه و احساس می کنه عمیقا تنهاست، اما یه صحبت ِ 3 ساعته با یه دوست ِ 4 ساله که اتفاقا زیاد هم تو صحبت نخندیدید این قدر تو رو سبک و آروم و پر از نشاط و شادی می کنه که می خوای پرواز کنی! این صحبت و شادیش واقعی بوده.
واقعا نمی دونم دلیل ِ اصلیش چیه، شاید بزرگ شدم فهمیدم!
ـــــــــــ
این پست رو می خواستم بعد از چند تا مراسم که این حس بهم دست داده بود بگذارم اما ترسیدم! دلیل ِ ترسمم معلومه :دی
مدل سازی های ِ خطی رو که دیگه اصلا نگو! هلو! اما می خوام یه مدلسازی راجع به وبلاگ بکنم!
اگر p احتمال ِ گذاشتن ِ یک پست ِ وبلاگ در طول ِ روز باشه، m هم حال ِ من باشه، که از منفی ِ بی نهایت تا مثبت ِ بی نهایت می تونه تغییر کنه چند جور می شه رابطه ی ِ بین ِ این دو تا پارامتر رو مدل سازی کرد:
فرض کنید مقدار ِ m خیلی دور از صفر نباشه، در این صورت دو تا حال هست، یا m یه ذره مثبته یا یه ذره منفی، با توجه به احوالات ِ خودم این تابع رو مناسب می بینم:
p=tanh(-m)*0.5+0.5
یه کمی مدل درسترش می شه
p=(1+tanh(-1-m))*0.5
میتونم بگم این مدل برای ِ m های ِ مثبت تا جای ِ زیادی اعتبار داره و بعیده که نقض بشه مگر برای ِ یک سری از m های ِ میانی که می شه اون رو با جمع کردن ِ یه تابعی مثل ِ این تابع:
exp-(m-u)^2
درستش کرد و مشکلی پیش نمیاد. البته اثرش ضعیفه واسه همین یه 0.2 پشتش ضرب می کنم که تضعیف بشه u یه عدد ِ مثبت ِ نه چندان بزرگ هستش (از مرتبه ی ِ ده). اما برای ِ m های ِ منفی این تابع ممکنه از یه جایی به بعد fail کنه به صفر و از اونجا به بعد دیگه تقریبا این قدر حالم بد باشه که پست هم نتونم بگذارم. می شه این رو با یک تانژانت هایپربولیک مثل ِ بالا که یه جای ِ دور جمع میشه تا صفرش کنه مدل سازی رو کامل کرد، مدل سازی ِ نهایی می شه یه چیزی شبیه ِ این:
p=(1+tanh(-1-m))*0.5+0.2*exp(m-u)^2-(1+tanh(-w-m))*0.5
که یه کمی ساده ترش بکنیم میشه:
p=0.5*(tanh(-m-1)-tanh(-m-w)+exp-(m-u)^2
و w هم یه عدد ِ نسبتا بزرگ (از مرتبه ی ِ 100) هستش، مدلی که به نظر ِ خودم منطقی تره (دلایلش بماند) اینه:
p=0.5*(tanh(-m-1)-tanh((-m-w)/10)+0.2*exp-(m-u)^2
خیـــــــــــــــــــــــــــلی با این مدل حال کردم ایول! :دی
البته این فقط و فقط یه مدل ِ ساده بود! ولی گویا و محکم! مدل سازی 90 درصد ِ مهندسی رو تشکیل می ده!
ــــــــــــــــــ
پ.ن: از این که یکی خر فرضم کنه خیلی خوشم نمیاد! البته فکر کنم هیچ کس خوشش نمیاد! ولی گویا یه تعدادی آدم (که خیلی هم کم نیستن) یک جا خر فرض شدند و بنده هم درونشون بودم! حالا کی و کجاش بماند.
امید!*
امید همیشه محرک ِخوبی بوده! آدمی رو امید به جلو می بره، شخصی که نا امیده هیچ چیزی نداره، کسی که امیدی نداره چرا باید کاری بکنه!؟ چرا باید تلاشی داشته باشه؟ این میشه که وقتی کسی نا امید میشه، می ایسته. وقتی کسی ایستاد.................... میمیره!
و اینجاست که این شعر معنی پیدا می کنه:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موج ایم که آسودگی ِ ما، عدم ِ ماست!**
پس اگر خواستید کسی رو بکشید، امیدش رو نا امید کنید، اون خودش میمیره!
امید داشتن خوبه، پس امید ِ آدم باید همیشه باشه، نشه که بره، که اگه بره مرده!
اما گاهی آدم امید رو از چیزای ِ کوچیک هم می گیره، لبخند ِ یه بچه، گاز زدن یه سیب، بوی ِ خاک ِبارون خورده، یه شعر ِ خوب، یه تفال مسخره و....
شاید بهتر باشه اسم ِ این چیزای ِ کوچیک رو امید نگذاشت که با چیزهای ِ بالایی قاطی نشه، شاید بشه اسمش رو گذاشت تنفس، استراحت ِ کوتاه یا یه همچین چیزی!
ــــــــــــــــــــ
* در مورد ِ ابتدایی میشه امید ِ رهایی از این وضع، این که بالاخره تموم میشه! :)
**به دنبال ِ آرامش بودن شاید همیشه خوب نباشه بله آرامش خوبه، اما ما نیومدیم که آروم باشیم! موجیم که آسودگی ِ ما عدم ِ ماست! گاهی شکایت می کنیم که پس کو آرامش؟ اما نباید واقعا دنبالش باشیم! روزی که به آرامش برسیم یعنی مردیم! شاید آرامش به معنی ِ عدم ِ تشویش به معنی ِ اطمینان ِ قلبی، ثبات ِ قدم هستش که بهتر باشه که آدم به دنباش باشه نه به معنی ِ عدم ِ دغدغه!
مرد را دردی اگر باشد خوش است! درد ِ بی دردی علاجش آتش است.
آدم اگر هدفش بزرگ باشه، آرامشش (به همون معنی که باید باشه) بیشتر میشه، به جایی می رسه و هدفی آن چنان بزرگ می گیره که بقیه میگن دیوانه شده، کاش روزی برسه که بتونم فریاد بزنم:
گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست، من گشتم و دیوانه توکلت علی الله!
ــــــــــــ ـــــــــــــ ــــــــــــــ
شاید بشه گفت برداشتی بود کاملا شخصی از پست ِ قبلیم!
نمی دونم چرا اما احساس می کنم دارم کم کم راهم رو پیدا می کنم! کلید های ِ زندگی رو، سر در گم نیستم، چه توی ِ دانشگاه چه توی ِ زندگی! ایشالله که توهم نباشه. نمی دونم! :|
وقتی اینا رو می بینم تازه می فهمم خییییییییییییییلی بچه ام! خیلی! خیلی خیلی خیلی! (ذهنی می دونستم بچه ام اما حس کردن یه چیز ِ دیگه است)
وقتی این طور آدمی رو می بینی که n سال دردش رو به کسی نگفته دلت می خواد همونجا بشینی و گریه کنی.
آخ که گریه داره خوندن ِ سر گذشت ِ بعضی ها، یکیشون یه مردیه که اسمش علی بود! بیست و پنج ساااااااال «خار در چشم و استخوان در حلقوم»، وقتی دردش رو به چاه می گفت و گریه می کرد، کااااااش هزار بار می مردم و زنده می شدم! دلم می خواد به اندازه ی ِ تمام ِ بشریت گریه کنم. وقتی این طوری بوده دلم می خواد اصلا دنیا نمی اومدم، دلم می خواد اصلا زمین دهن باز می کرد و میرفتم توش. آدم چه طور در برابرش سر بالا بیاره.
یا علی
ـــــــــــــــــ
برای ِ چند روز نی استم.
هیچ وقت از مکتب بازی خوشم نیومده! نمی دونم چرا اما هیچ وقت دوست نداشتم عقایدم تحت ِ تاثیر ِ هم باشن. بلکه دوست دارم عقایدم بازتابی از واقعیت باشن. نمی دونم.... نمی تونم منظورمو خوب بیان کنم. یه مثال ِ واقعی می زنم:
یارو تو یه مرکز آموزشی بوده به اسم ِ شلغمیه(!) بعد اونجا می شه یه جای ِ بهشتی، فضایی و عالی. استادش می شه یه آدم در حد و اندازه های ِ دکتر حسابی (البته دکتر حسابی ِ بزرگ شده، نه دکتر حسابی ِ واقعی :p ) و در هر موردی که نظر اعلام می کنه(با ربط یا بی ربط) راسته و اصلا حرفاش رد خور نداره، بعد کم کم، کم کم دیگه کلا همه چیز می شه تحت ِ تاثیر ِ این عقیده و مکتب ِ مرکز ِ آموزشی ِ شلغمیه شکل می گیره و همه افتخار می کنن که اونجا بودن و شاگرد ِ فلانی هستن و چه و چه.
تازه فکر کنید استادی که این قدر طرفدار داره مثلا رشته اش مهندسی ِ برق بوده و بعد راجع به فلسفه ی ِ دینی نظر می ده و کلی هم طرفدار داره! :خخخخخ
(این شلغمیه می تونه کانون باشه یا سمپاد باشه یا یه ....... بماند :))))) )
بسته به بزرگ بودن ِ مورد ِ مثال تاثیرات بیشتر میشه. قیافه، نوع ِ پوشش، سبک ِ زندگی و...... مثلا شما فکر کنید اول ِ انقلاب از قیافه طرف می گفتن فلانی کومونیسته یا مجاهده یا حزب اللهی هستش و..... یعنی یک عقیده راجع به سیاست این قدر در ملت تاثیر گذاشته که حتی وضع ِ ظاهریشون هم قویا تغییر کرده!
یا مثلا طرف نجوم دوست داره دیگه کل ِ زندگیش شده نجوم! حالا باز عقاید ِ بالا که گفتم خوبه آدم می تونه بگه ممکنه ِ ارزش داشته باشه این قدر بها داده بشه بهش ولی وقتی می بینم طرف تو فیس بوکش زده :
I am in a relationship with astronomy
واقعا ناراحت می شم . آخه لامصب نجوم مگه چه قدر ارزش داره که واسش مکتب تراشی می کنید و زندگیتون می شه اون. باز مثلا عقاید ِ فلسفی اجتماعی یه چیزی، آخه یه علم؟!؟ الله اکبر! (من همون عقاید ِ فلسفی اجتماعیش رو هم قبول ندارم که زیاد بها بدیم! چه برسه به یه علم!)
اما شخصا نمی دونم چرا سلیقه ام قبول نمی کنه که این طوری باشم. نمی خوام کسی وقتی از دور منو دید از تیپ و قیافه ام راجع به من قضاوت کنه و با توجه به تیپم قضاوتشم درست در بیاد. یا مثلا همه چی رو از یه کانال نگاه کنم. (حالا خوشبختانه نجوم کانال نیست! :دی ) اصلا آزار می بینم این طوری! نمی دونم چه حکمتیه و نه دلیلی دارم و نه حال دارم پیدا کنم فقط احساس ِ خام ِ خودمو گفتم: واقعا دوست ندارم!
مثلا دوست ندارم طرف از قیافه ام بگه شما فیزیک دوست داری! (با این که خیلی فیزیک رو دوست دارم) یا صرفا از وضع ِ ظاهریم بگه دانشجویی.
دوست هم ندارم یکی بهم بگه شما پیرو ِ مکتب ِ فلانیسمی چون عمیقا عقیده دارم هیچ مکتبی از این «ایسم» ها کامل نیست و بهتره ترکیبی کار کرد. خیلی علاقه ای به مرز بندی ندارم که مثلا بخوام بگم پوزیتیویسم هستم یا طرفدار ِ فلسفه در فیزیک. دوست دارم اولش راجع به هر مسئله ای فارغ از این که چه عنوانی بهم داده شده (مسلمان، فیزیک دوست، دانشجو، فروکاست گرا ، نسبیت گرا، پوزیتیویست و.....) به خود ِ مسئله فکر کنم و اندیشه هام خام باشن تا این که از یه فیلتر عبور کرده باشن.
می دونم زیادی پرت و پلا گفتم مطلب منسجم نبود پس کلا مطلب رو جدی نگیرید و اگر تا این پایین اومدید و با این جمله ی ِ «زیاد جدی نگیرید» مواجه شدید به شکل ِ پایین نگاه کنید و بخندید:
ــــــــــــــــــــــــــــــ
هر گونه مشابهت با اسامی ِ واقعی به شدت تکذیب می شود مخصوصا شلغمیه
(به قول ِ جیگر! گفتم یا نگفتم! گفتم یا نگفتم! :)) )
یکی دو روزیه خونه ام!این قدر راحت و بی دغدغه شدم که اصلا لازم نیست به وبلاگ سر بزنم!
کلا این پست رو هم منباب ِ خالی نبودن ِ عریضه گذاشتم!
دست ِ کم در مورد ِ خودم فهمیدم درست بود!
یه هو جوگیر می شیم دعا و نماز ِ شب و روزه و ..... جوش که رفت می شیم ..... بماند :دی
اما کاش بارون هم آهسته و پیوسته بیاد نه مثل ِ بارونهای ِ تابستون، تند و سریع و گذرا.
این قدر با آرامش بیاد که بری زیرش چند ساعت بمونی و کم کم جزئی از بارون بشی و کاملا حسش کنی، پاک و آروم باشی، نرم و آهسته، خنک و قشنگ، اما پایدار و با دوام.
حساب تانسوری (جوشی) الکترو مغناطیس (گریفیث) مکانیک آماری (رایف، البته این یکی رو کامل نخوندم فقط تا جاهاییش که خیلی خوب و به درد بخور بود بقیه اش رو شاید بخونم ولی مباحث ِ اصلیش رو خوندم!)
خیلی حال داد انصافا دومی ندارن این مباحث
حالا مونده بزنیم تو کار ِ ریاضی-فیزیک، جبر خطی و هندسه دیفرانسیلی تا بعدش برسیم به دو تا چیز ِ عالییییی
نسبیت ِ عام و کوانتوم!!!!
یعنی اگر یک روز اینا رو هم تموم کنم و بخونم دیگه مبحث ِ دیگه ای..... نه بابا! تازه الکترودینامیک کوانتومی و نظریه میدانهای کوانتوم و نظریه ریسمان مونده!!! اوووووووووووووووووووووووووووووووووووه
هنوز کلی کار دارم! (یه برنامه تا آخر ِ زندگی!)
فقط باید کمی وقت ِ فراغت گیر بیارم تا برم سراغ ِ تک تکشون! فی الحال که ایام، ایام ِ امتحانات هستش! و مثلا باید درس بخونم!