نوشته‌ها را باید در متنِ زمان و مکانش خواند و فهمید، پارسال که آخرین یادداشت را نوشتم حال و هوای خوبی نداشتم، برای ما 89ای‌ها ترمِ آخرِ مهندسی برق بود و من می‌دانستم هنوز یک سالِ اضافی دیگر باید باشم، می‌دانستم هنوز باید زجرِ یک سری درسها را تحمل کنم،  هنوز خیلی مانده بود که به فیزیک برسم، بدتر و بدتر و بدتر از همه این که آینده‌ی نامعلوم و در عین حال نه چندان روشنی در مقابلِ خودم می‌دیدم، تا به حال بلاتکلیفی بدترین حسی است که تجربه کرده‌ام، وقتی بدانی چه کار قرار است بکنی و چه پیش می‌آید –حتی اگر پیش‌آمدِ بسیار تلخی در راه باشد- بسیار بهتر از این است که ندانی قرار است چه بشود و منتظر بمانی.

دیدنِ بچه‌های هم‌دوره‌ای که نتیجه‌ی تلاشِ چهار ساله‌ی خود را می‌دیدند و من باید صبر می‌کردم و می‌دانستم نتیجه‌ی درخشانی هم در کار نیست، در کنارِ دیدنِ تازه واردانِ به دانشگاه و حسرت خوردنِ این که کاش از اول شروع می‌کردم این حال و هوای بد را فوق‌العاده بدتر کرده بود و همه‌ی اینها بودند که مرا وادار می‌کردند از عبارتِ «یه المپیادی که برقِ شریف خونده» با تمامِ وجود متنفر باشم، اما حالا اوضاع دیگرگونه است، برق رو به اتمام است و فیزیک در شُرفِ آغاز، آینده تا حدی مشخص است و روشن، آن روزها مدتها از خانه دور بودم و حالا یک ماهی هست که کنارِ خانواده‌ام، حالا نوشته‌ی قبلی‌ام بوی پیازِ داغ می‌دهد، بویی که خیلی دوست دارم.

اواخر عید با پدر حرف گذشته را می‌زدیم، این که پدر هم از فرستادن من به مهندسی برق پیشمان شده و می‌گفت برای آینده‌ات هر چه دلت می‌خواهد بخوان. البته که این تغییر عقیده‌ی پدر در شرایطِ کنونی‌ام علی‌السویه است چرا که حتی اگر تغییر عقیده نمی‌داد من دیگر تحمل نداشتم برای کارشناسی ارشد این وضعیتِ اسفبار و تحقیرآمیزم در مهندسی برق را ادامه بدهم و دنیای شیرینِ فیزیک را رها کنم، اما جای گلایه و حسرتی هم نمی‌بینم، چه این که عصبانیت و حسرت فایده‌ای جز تحلیل رفتنِ من ندارد.

پنج سال به حرفِ پدر سر سپردم، منت نمی‌گذارم، وظیفه‌ی فرزندی به جا آورده‌ام واقعیتش هم این است که اصلا دوست نداشتم پدرم از آن پدرانِ ظاهرا دوست داشتنی و باطناً بی‌مسئولیتی باشد که توپ را در زمینِ فرزندان می‌اندازند ، به آنها اختیارِ تام می‌دهند و از خود سلب مسئولیت می‌کنند و وقتی فرزند فهمید اشتباه کرده بود خیلی افلاطون‌وار بگویند که من می‌دانستم این طور می‌شود! گرچه در موردِ رشته این پدر بود که اشتباه می‌کرد اما پدرم آن قدر در قبالِ من احساسِ مسئولیت داشته که خیلی جدی روی حرفِ خود ایستاد و کاری کرد که واقعا فکر می‌کرد به صلاحِ من است، آن هم با وجودِ شدیدترین مقاومتِ من، تا جایی که از اولِ بچگی‌ام تا حالا هیچ وقت بحرانی جدی‌تر از انتخابِ رشته روابطِ بینِ من و پدرم را تیره نکرده بود. این احساسِ مسئولیتِ جدی‌اش حس بسیار خوبی به من می‌دهد، حسِ این که پدرم مثلِ کوهی پشتِ من است، گرچه گاهی بهمن‌اش روی سرم خراب می‌شود اما به هر حال اعتمادِ بسیاری به او خواهم داشت.

اما فکر می‌کنم این پنج سالم بی‌مزد نبوده، سخنی از حضرت علی هست که می‌گوید اگر چیزی از دست دادی اما در قبالش تجربه‌ای اندوختی غمگین نباش که چیزی از کف نداده‌ای، این پنج سال برایم پر از تجربه بود، پر از برکت، گرچه تلخی زیادی داشت اما تجربه بدونِ تلخی فایده ندارد، یسر بدون عسر چیزِ مفیدی نیست. در این پنج سال من به جهتِ بودن در دانشکده‌ی برق ورزیده‌تر از وضعی شدم که در فیزیک می‌توانستم باشم، از طرفی به جهت وضع بدِ درسم در لوپِ موفقیتِ شریف گرفتار نشدم و در پی‌ِ آن هم شعورِ اجتماعی‌ام فرصتِ رشد یافته و هم اسیرِ سیستمِ گول زننده‌ی نمره‌محورِ دانشگاه نشدم، سیستمی که نتیجه‌ای غیر از ایجادِ توهمِ «یاد گرفتن» ندارد. البته منظورم این نیست که اگر برگردم، برق می‌خوانم. اعتقادم هم این است که پرسشِ «اگر برگردی چه می‌کنی؟» در این موقعیت مزخرف است، من آن موقع انتخابی نداشتم و همه‌ی تلاشم را هم برای پیش نیامدنِ آن وضع کردم و احساسِ کم‌کاری و گناه ندارم اما طبیعی – و حتی عاقلانه- است که بسنجم و ببینم در این راه چه نصیبم شده، و راستش فکر می‌کنم چیزهای ارزشمندی نصیبم شده، آن‌قدر که شاید اگر مستقیم فیزیک می‌خواندم نصیبم نمی‌شد.

* * *

یادداشتِ آخر را که می‌نوشتم به نظرم آمد که زیادی ناگهانی دارم قطع می‌کنم، وبلاگم شده شبیهِ فصلی ناتمام از یک داستانِ بلند، داستانی که هنوز در حالِ نوشته شدن است اما یک فصلش که اینجا پیشِ رویم بوده ناتمام مانده، شبیهِ شعری که بیتِ آخر ندارد، شبیه‌ آینه‌ای که حد و حدودش معلوم نیست. این را نوشتم که این فصلِ ناتمام را تمام کنم. حالا منم و تجربه‌های پیشین و آینده‌ی در دستِ احداث، هیجان‌زده‌ام، مثلِ اوقاتی که کاغذی سفید در مقابلم قرار دارد و قلمی در دستم، در این حالت همیشه هیجان‌زده می‌شوم، هیجانی که با احساسِ اختیار و خلاقیت گره می‌خورد، حالا.... منم و فصلِ نوی زندگی‌ام......... توکلت علی‌الله

پ.ن: اگر قرار باشد جمله‌ی را از این فصل بُلد کنم آن این است: «این نیز بگذرد....»


برچسب‌ها: پایان
+ گفته شده دوشنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۴ساعت 18:32 توسط احسان |