تا حالا فکر کرده بودین فوتون دنیاش دو بعدیه!؟!؟!؟
یه نیگا به تبدیلات ِ لورنتس به ما می گه که:
1. به خاطر ِ این که فوتون با سرعت ِ نور سیر می کنه ، تمام ِ بازه های ِ زمانیی که ناظرها برای ِ سیر ِ فوتون از نقطه ای به نقطه ی ِ دیگه اندازه گیری می کنند برای ِ فوتون برابر هست با صفر!!!!
2. همین مورد ِ بالایی باعث می شه فوتون هر مسافت ِ متناهی رو در زمان ِ صفر طی کنه و در واقع مسیر ِ حرکتش روی ِ نقطه ی ِ حضورش جمع میشه و در واقع دو بعد از دنیاش (زمان و راستای ِ حرکت که در مجموع میشه یه صفحه) تحت ِ تبدیلات ِ لورنتس به یک نقطه می ره و البته فاصله ی ِ لورنتسیش با اجسام ِ دیگه فقط و فقط به خاطر ِ فاصله ی ِ عمودی از پرتو به وجود میاد و اگر شما در مسیر ِ حرکتش قرار داشته باشید فاصله ی ِ فضا-زمانیتون ازش صفر خواهد بود همیشه!!!!
ولی خوب! فوتون هیچ وقت نمی تونه به ما خبر بده که تو اون سیر و سفرش چی می بینه! چون فوتون جرم ِ سکون ِ صفر داره و اگر وایسه دیگه نیست! :))))
ــــــــــــــــــــــ
امتحان ِ مدار منطقی رو به فناااااااا دادم رفت! :)))))))))
4 واحده!
خدا کنه نیوفتم! حال ندارم ترم ِ بعد دوباره این چرت و پرتا رو بخونم! می گن یه ضریب ِ G داره که اگه نمره ی ِ پایان ترم از فلان قدر کمتر بشه می ندازن!! کلا الان دچار ِ فنا رفتگی ام!!!
الان اینجوریم:

پست ِ بالا هم اثر ِ همین قضیه است!:)))
ـــــــــ
و یه آهنگ ِ با مزه!
خلا های ِ زیادی داره این ذهن ِ ما!
مدیتیشن، عرفان ِ کوانتمی، مستند ِ راز (از کیهان بخواهید تا جواب دهد و....) و.... همه ی ِ این قرتی (قرطی) بازی ها (دست ِ کم از نظر ِ من قرتی بازی!!) نشان از این داره که ذهن ِ ما، روح ِ ما، خود ِ ما یا هر چیزی که راحتی صداش کنی ولی خلاصه «ما»، یک خلا داریم! خلا ای که بالاخره باید پرش کنیم! به هر نحوی! چه با خدا و اسلام، چه با عرفان ِ کوانتمی و مدیتیشن! اما چیزی که معلوم و واضحه وجود ِ این خلا است! دوست داریم کاری بکنیم که آرامش داشته باشیم! حس کنیم تو این جهان راه ِ درست داریم می ریم! کار ِ درست رو انجام میدیم! کاری رو انجام می دیم که منجر به آرامش ِ ما بشه! صرف ِ نظر از این که چی به درستی می تونه این خلا (اطمینان از درستی ِ راه و آرامش) رو پر کنه میشه گفت وجود ِ این خلا باعث می شه خیلی از کارها و عقاید ِ ما تحت ِ تاثیرش باشه!
یکی دیگه از خلا های ِ ذهن ِ ما احساس ِ خوب بودن و مفید بودن برای ِ جامعه و هم نوع (کمک به همنوع) هستش که اکثر ِ ما نا خود آگاه داریمش! حالا این زیستیهای ِ تکاملی گیر ندند که این رفتارا همش حاصل ِ تکامله! آره بابا می دونم! احساس ِ شیرین بودن ِ گلوکوز هم حاصل تکامل هستش چون واسه بدنمون مفید و لازمه پس باید دوستش داشته باشیم و خوردنش احساس ِ خوبی به ما بده! اما این چیزی از لذت ِ خوردن ِ یک گیلاس کم نمی کنه! من ترجیح می دم موقع ِ خوردن ِ گیلاس به این فکر کنم که چه قدر دارم ازش لذت میبرم! نه این که چرا دارم لذت می برم! اون چرا مال ِ جای ِ دیگه است!
به هر حال! بحث ِ خلا های ِ ذهن ِ ما بود! بلی! چند وقت پیش رفته بودم بازارچه یِ خیریه ی ِ محک! نحوه ی ِ کار این طوری بود که یه بازارچه ای هستش که کلی جنس و خوردنی و فال و چرت و پرت می فروشند اما به قیمت ِ خیلی بالاتر (در مرتبه ی ِ دو سه برابر) و سودش رو به کودکان ِ سرطانی می بخشند! تریپ ِ آدمهایی که اونجا داشتند کار ِ خیریه می کردند خیلی جالب بود! قشنگ می شد از نحوه ی ِ حرف زدنشون، نحوه ی ِ رفتار و برخودشون فهمید که بسیار احساس ِ رضایت می کردند از این کار! اون هم شدید! این احساس که دارند کار ِ خیر می کنند تو صورتشون موج میزد! اما نکته ی ِ جالبتر اینه که خیلی از انسان های ِ مذهبی در برخورد با ظاهر ِ این آدمها اولین قضاوتی که راجع به اونها بکنند اینه که بابا اینا اصلا ولشون کن درب و داغون و بی بند و بار و..... خلاصه خیلی از دید ِ مذهبی تریپ ِ جالبی نداشتند! و البته دست ِ کم می شه مطمئن بود درصد ِ بالایی از اونها خیلی آدم ِ معتقدی نبودند! اما این خودش جالبه که نشون می ده حس ِ بخشش و کمک به همنوع ربطی به اعتقاد نداره! (به قول ِ استاد موسوی ، مرام و معرفت یک مسئله ی ِ ایدئولوژیک نیست!!) فارغ از این که همین حس ِ کمک به همنوع رو هم چه روشی بهتر ارضا می کنه میشه فهمید که این حس قطعا و قویا وجود داره! اما خیلی وقتها مجال ِ بروز و ظهور پیدا نمی کنه!
اما یک بحث ِ مفصلی هم با دوستان داشتیم بعد از محک که البته همه ی ِ ما داشتیم از یک منظر به قضیه نگاه می کردیم و از اون منظر حرف ِ همه ی ِ ما یکی بود: بخشش به صورت ِ مستقیم خیلی حس ِ بهتری به آدم میده تا این که بیای تو یه بازارچه یکی جو بده تو هم جوگیر بشی پول بدی! (دقیقا سیستم ِ این نوع خیریه ها بر اساس ِ جو دادن و جوگیر شدن هستش! البته از هیچی بهتره! قبولش دارم! بالاخره کار، کار ِ خیر هستش فارغ از روشش!)
اما یکی دیگه از خلا های ِ ذهن ِ ما که چند وقتیه واسم بولد شده و باعث شد این پست رو از بایگانی* بیرون بکشم و بگذارمش تو وبلاگ این خلا بود: خلا ِ زندگی ِ درست!!! خیلی کلیه نه؟ الان می گم منظورم چیه: ما یک سری نیاز های ِ عاطفی داریم. نیاز به هیجان، نیاز به غم به شادی به آرامش به استرس و ..... این نیازها باید واسه ما تامین بشوند! بالاخره ما انسانیم! باید این نیاز ها رو برطرف بکنیم یا نه؟! چند وقت ِ پیش جلسه ی ِ پرسش و پاسخی بود با دکتر نوبختی توی ِ دانشکده اون می گفت ( و راست هم می گفت) که اگر ما در یک روابط و محیط ِ محدودی باشیم مجبوریم این نیازها رو از این محیط ِ محدود تامین بکنیم در نتیجه هر رویدادی برامون مهم میشه! مثال ِ جالبی هم زد گفت این آدمهایی که مدت ِ طولانی توی ِ انفرادی زندانی اند وقتی خاطراتشون رو می خونید می بینید که مثلا می گند «امروز یک سوسک رد شد و من بهش سلام کردم»!!!! یعنی در این حد این رویداد ِ کوچک مهم میشه! در واقع مهم نیست اما اونها مجبور اند برای ِ برطرف کردن ِ نیازهاشون با اون اتفاقات ِ کوچک سر و کله بزنند و مهمش کنند! مثلا با سوسکه دعوا می کنند، جک تعریف می کنند می خندند! قهر می کنند و آشتی می کنند و خلاصه زندگیشون از چیزهای ِ خیلی کوچیک میگذره!
من الان به خاطر ِ موقعیت ِ خاص ام (دانشجویی در شهر غریب) در یک محیط ِ محدودم و به خودم که نگاه کردم دیدم واقعا خیلی از این دست نیازهام داره تو جاهایی مثل ِ دانشگاه، اینترنت، فیسبوک یا فروم تامین می شه که البته نباید این طور باشه!!!! کسی که زندگی ِ عادی داره، کار می کنه، خانواده و همسر داره، اصلا واسش این چیزا مهم نیست و سر نمی زنه! و بیشتر ِ کسانی هم که این جور جاها هستند و سر می زنند اتفاقاتش براشون خیلی خیلی خیلی مهم می شه (مثل ِ من!) آدمای ِ بی چاره ی ِ بی خانمان (!!!!!! اینجوری نیگام نکنید! خوابگاه خونه نمیشه!) هستند، که کاری ندارند و از روی ِ بیکاری اون نیازهایی رو که گفتم از اینجاها تامین می کنند!!!! آدم اگر یاری داشته باشه و زندگیش عادی و درست و حسابی داشته باشه احتمالش خیلی کمه که به چنین حالتی دچار بشه! مثل ِ این که دغدغه هات آدممندانه می شه!!! ( جا داره این جوک ِ واقعی رو تعریف کنم: طرف تو حرم ِ امام رضا داشته دعا می کرده که یا امام رضا 100 میلیون بدهکارم تو رو خدا از یه جایی برسون بهم! نرسونی بدبختم می افتم زندان و..... بعد می بینه یکی جلوش نشسته داره واسه 50 هزار تومن عجز و لابه می کنه! بعد دست می کنه جیبش 50 هزار تومن رو میده به یارو میگه پاشو برو بابا! من کارم واجب تره الکی سر ِ امام رضا رو شلوغ نکن =)) حکایت ِ مام همینه لنگ ِ چیزای ِ کوچیکیم و داره زندگیمون با چیزای ِ کوچیک و بی ارزش تلف می شه! مثل ِ همین وبلاگ!!!)
نمی دونم دقیقا راهش (غیر از این که زندگیمون رو درست کنیم و بندازیم رو روال ِ عادی) چیه و چه طور باید تا درست شدن ِ زندگی سر کرد! اما می دونم این اتفاقات داره می افته و من دارم بی راهه می رم!! اونم بدون این که خودم متوجه باشم!
چند وقته دارم سعی می کنم نیاز هام رو درست تربیت کنم هر اتفاقی واسم مهم نشه و .... اما سخته!
فعلا یا علی
*بایگانی: چند وقتیه چیزهایی می نویسم و پست نمی کنم و جایی هم انتشارشون نمی دم!! می گذارمشون تو بایگانی! بعضی ها مثل ِ این پست بعدا پر و بال داده شده و تبدیل به پست می شوند! و بعضی ها احتمالا هرگز پست نخواهند شد! اما آرومم می کنند!
حساب تانسوری (جوشی) الکترو مغناطیس (گریفیث) مکانیک آماری (رایف، البته این یکی رو کامل نخوندم فقط تا جاهاییش که خیلی خوب و به درد بخور بود بقیه اش رو شاید بخونم ولی مباحث ِ اصلیش رو خوندم!)
خیلی حال داد انصافا دومی ندارن این مباحث
حالا مونده بزنیم تو کار ِ ریاضی-فیزیک، جبر خطی و هندسه دیفرانسیلی تا بعدش برسیم به دو تا چیز ِ عالییییی
نسبیت ِ عام و کوانتوم!!!!
یعنی اگر یک روز اینا رو هم تموم کنم و بخونم دیگه مبحث ِ دیگه ای..... نه بابا! تازه الکترودینامیک کوانتومی و نظریه میدانهای کوانتوم و نظریه ریسمان مونده!!! اوووووووووووووووووووووووووووووووووووه
هنوز کلی کار دارم! (یه برنامه تا آخر ِ زندگی!)
فقط باید کمی وقت ِ فراغت گیر بیارم تا برم سراغ ِ تک تکشون! فی الحال که ایام، ایام ِ امتحانات هستش! و مثلا باید درس بخونم!
با توجه به این که کنکور ندادم هر حرفی راجع به کنکور بزنم دوستان ِ کنکور داده ی ِ دور و نزدیک ارادات ِ خودشون رو نثار ِ این حقیر می کنند و دیدی یه هو این وبلاگ هک شد و یه کم بعد تر خودم رو هم از صحنه ی ِ روزگار هک کردند!!!!!!
پس هیچی نمی گم! :دی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داشتم از دانشگاه که بر می گشتم به این فکر می کردم که چرا صدای ِ من در این حد مزخرفه! آخه چرا؟؟!؟!
نه!
چراااااااااااااااااااااااااا؟؟؟!!!
بعد یه ذره فکر کردم دیدم اتفاقا خوب شد! آخه من صدا رو می خواستم واسه یه کاری ......!!:دی
خدام که می دونه ما ظرفیت نداریم! کلا نداده! دستش طلا!!!
یه دعای ِ خوبی هست می گه خدایا پول نداده جیبش رو بده!!!
خوشبختانه یا متاسفانه پدرم هیچ وقت من رو نزده!!!!! حتی یه سیلی ساده! اما یک بار یه اتفاقی افتاد که..... الان تعریف می کنم!
یک بار داشتم شدیدا جوگیر بازی در می آوردم به این شکل که آهنگهای ِ فرانسوی (یان تیرسن) گوش می دادم و کتابهای دکتر شریعتی می خوندم و خلاصه یه وعضی بود که بیا و ببین (مال ِ همون دوره ای که این پست بهش اشاره داشت!)
تو این اوضاع نمی دونم چه اتفاقی افتاد (دقیقا یادم نیست) اما فکر کنم یه حرفی زدم از این تریپهای ِ حال به هم زن (که مثلا خوردن گوشت وحشی گریه ، البته نه دقیقا این حرف چون من هیچ وقت چنین عقیده ای نداشتم :)) ) و در اون حین هم فکر کنم یه آهنگ ِ مزخرف فرانسوی هم گوش می دادم که یک هو بابام جمله ای با این مضمون (بازم دقیقا یادم نیست!!p: حافظه نیست که!) گفت که
احسان! خودت باش! الکی با این آهنگا و حرفا روشنفکر بازی در نیار!!!!!
این جمله رو البته نه با لحن عتاب گفت و نه عصبانیت حتی بیشتر لحنش خواهشانه بود تا دستوری اما آنچنان این جمله رو من اثر کرد و منو برد تو شوک که تو اون لحظه هر چی فکر کردم جوابش رو بدم و بگم آآآآآآآآآآییییییییی نه این طور نیست و اِل است و بِل است و فلان است و بهمان دیدم هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه! قشنگ هم یادمه تا پنج شش روز تو شوک بودم از اون حرکت! یعنی از اِن تا سیلی بدتر بود! ( در واقع بهتر بود!)
کم کم، کم کم رسید به جایی که دیدم راست می گه! چرا باید وقتی حالم از فیلم پدرخوانده به هم می خوره الکی واسه این که سه تا آدم ِ شیک و عینکی تاییدش کردن منم تاییدش کنم در حالی که دقیقا موقع دیدنش زجر کشیدم!!!!! (البته قسمت ِ دو بهتر بود!!!!) شاهکاره که شاهکاره! به من چه؟ من حال نکردم باهاش!!!!! چرا وقتی از آهنگهای ِ بتهوون و باخ خوشم نمیاد الکی گوشش بدم! به خاطر ِ این که چهار تا روشنفکر (به معنای ِ ظاهری البته) دوست دارند باخ گوش کنند؟ به درک! اصلا من دوست دارم «خانه بر دوش» و «عشق شوری در نهاد ما نهاد» ِ علیرضا افتخاری گوش کنم! چرا وقتی نمی تونم با رمان حال کنم الکی رمان بخونم! به خاطر ِ این که ملت خیلی با رمان حال می کنن؟؟ حالا ملت با حساب تانسوری خیلی حال نمی کنن دلیل میشه من نخونمش؟؟ من که خیلی حال می کنم! و کلی چرای ِ دیگه!
و مهمترین چرا این که چرا باید خودمو سر کوب کنم اونم فقط به خاطر ِ این که جامعه یه چیز ِ دیگه می خواد! (البته این ناقض ِ این نکته نیست که عرف ِ صحیح ِ جامعه باید رعایت بشه! و این که اگر خواسته ای با عقل مخالفت داشت همون بهتر که سرکوب بشه!)
دست ِ آخر این که دست ِ بابام درد نکنه! هر از چند گاهی از این کشیده ها لازمه آدم بخوره!
یا علی
پ.ن1:
اون خانه بر دوش واقعا قشنگه!!! بشنوید:
http://www.persianpersia.com/music/p/nakissa.php?artistid=25&Albumid=275&trackid=2273
حالم خوب شد!!
خیلی حال می ده چیزی بنویسی که فقط خودت و خدات می دونید!
پ.ن1:
و بازگشت به آهنگ ِ فضایی!
پ.ن2: امروز اصلا تا الان اعصاب و حس نداشتم!
پ.ن3: چه خوب ِ این نوشتن!؟!
یعنی وقتی دستش رو میگیری فکر می کنی دیگه دنیا رو حریفی!
یعنی وقتی کنارشی دیگه غم ِ هیچ چیزی رو نداری!
نمی خوام دیگه بیشتر از این بنویسم
پدرم به وصف نمیاد!
هیچ احساسی در باره اش رو نمی تونم به حرف بیارم!
خدایا خیلی شکرت!
خدایا به حق ِ همین روز ِ عزیز نگذار یک ذره از احترامش خارج بشم! حتی اگر خیلی ناراحت بشم!
امروز تولد ِ یه پدره! یه پدر ِ خوب! پدری که هر کدوم از بچه هاش آبروی ِ دو عالم اند!
وصف ِ این یکی دیگه خیلی سخت تره.....

یا علی
پ.ن: این مطلب هیچ برچسبی ندارد!
استدلال هاش بسیار پرت و پلاست! هیچ مبنای ِدقیقی نداره و خوندنش توصیه نمی شه!!!!
ولی خوندین و نفهمیدین خیلی نگران نباشین چون خودمم نفهمیدم!!!
یا علی
«شقشقه چیزی است شبیه بادکنک که، هنگامیکه شتر عشق و شور، یا خشم و خروش می گیرد، در اوج غلیان، از دهانش بیرون می زند و ساعتی بعد فرو می نشیند.
روزی در یکی از خطابه های خود در کوفه ، علی - که از شمشیرش مرگ می بارد و از زبانش شعر! بازویی از پولاد داشت و دلی از آتش – ناگهان ، در اثنای سخن ، کلماتش آتش می گیرند و آنچه در آن بیست و پنج سال رنج ، فرو خورده بود ، با جرقه ی خاطره ای ، یکباره در درونش منفجر میشوند و او را که هیچ گاه – جز در خلوت میان خدا و خویش – ننالیده بود ، بر میافروزند و چنان بیتاب می کنند که – بی آنکه بخواهد – با خلق ، از خویش سخن می گوید از و از سرگذشت دردناک خویش و آن حقکشی ها و نامردمی ها که از دوست دید و آن نقاب ها و نفاق ها و آن دستها! دستهای اصحاب کبار مهاجر و انصار که به خون حقیقت آغشته بود و آن خنجر ها که از پشت زدند و آن شکنجه ها که بر جانش ریختند و آن خاطره ها! مرگ دردناک پیامبر ، سرگذشت فاطمه ، ابوذر تنها ... سقیفه و شورا و عثمان و معاویه و مروان! و ... سکوت بیست و پنج سال تمام ، و صبر « خار در چشم و استخوان در حلقوم»!
جان گرفتن دردها و اشتعال خاطره ها ، او را چنان بیتاب کرده بود که به خشم و خروش سخن می گفت و کلماتش دردناک و آتشین شده بود و گویی بر سر منبر کوفه ، در پیش چشم های به اشک نشسته ی خلق ، آتش گرفته و می سوزد!
ناگهان ، یکی از آن آدمهای پرت که هیچگاه تحت تاثیر هیچ احساسی قرار نمی گیرند و جز همان که در حافظه شان راه یافته ، هیچ جاذبه ای و حادثه ای تکانشان نمی دهد ، و گویی هرگز معنایی یا احساسی بر آنها نمی گذرد و جنساً آمپر مآبل اند! – بی آنکه احساس کند که چه جوی در این جمع پدید آمده است و علی در چه حال و حالتی است – با خاطر جمعی مطلق ، یک سوال خیلی شرعی ! مطرح می کند که مثلاً : « یا امیر المومنین! اگر در وسط یک بیابانی قرار گرفته باشیم چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ در چهار فرسخ از مس! و از نظر زمانی هم فقط چهار رکعت داریم به غروب آفتاب ، تکلیف نماز ما چیست ؟ چون فرصت نیست ، از طرفی هم زمین از مس است یعنی نه آب هست که وضو بگیریم و نه خاک که تیمم کنیم!»
و علی را ببین ! که ناگهان از این آب سرد که مرد خنک بر جان آتش گرفته اش میریزد ، سرد می شود و بیدرنگ ، به حرمت مرد ، سوالش را به آرامی و ادب جواب می گوید.
مردم ، که از این شیعه ی عوضی و سوال بی ربطش عصبانی شده بودند ، با التهاب از علی خواستند که سخنش را دنبال کند و داستان غم انگیز و عبرت آموز زندگیش را ادامه دهد و باز هم از خودش و از رنجهایش بگوید.
و علی ، که اکنون آرام گرفته بود و پس از لحظاتی که دردها در او زبانه کشیده بود ، سبکدردتر شده بود ، باز سرپوش نیرومند کظم و کتمان را بر سر انبوه رنج ها و ناگواری ها و حریق کلمات ملتهبی که برای گفتن بی قراری می کنند و نباید گفت و سوزش آن همه اسراری که روح را از درون به آتش می کشند و باید در درون دفن کرد ... کشید و سکوت سنگینی را که از مرگ پیامبر تا حال ، بر سینه ی پر از سخنش ، حمل کرده بود ، دوباره برگرفت ، تا مرگ خویش !
و مردم علی شناس باید بدانند که سکوت علی ، همچون سخنش ، جلوه ای از رسالت او است و این سکوت سی سال ، پیام صامت او ، نهج البلاغه ی سپید او !
و این است « حرفهایی که علی ، برای نگفتن ، دارد».
و این است که در پاسخ شیفتگانش ، که تشنه ی نوشیدن جرعه هایی از کوثر رنج های او بودند ، سکوت کرد و برای توجیه آن لحظات بیقراری که از چنگش گریختند و به فریادش آوردند ، تعبیری دارد که در صمیمیت ، سادگی ، زیبایی و بلاغت درد، تعبیری از «احساس علی» است ، که :
«هذه شقشقه هدرت»
این «شقشقه » ای بود که بیرون پرید،
«ثم قرت»
سپس فرو نشست. و همین خطبه است که آنرا «شقشقیه» نامیده اند»
القصه! چیزی که باعث شد من دوباره تو این ماه ِ قشنگ بیشتر یاد ِ این امام بی افتم کامنتی بود تو پست ِ قبلی!!!
از بین ِ تمام ائمه یک احترام ِ خاص و مضاعفی برای ِ حضرت علی قائلم! نمی دونم چرا! شاید چون خیلی وقتها واقعا ذره ی ِ بسیار کوچکی از تنهایی و مظلومیتش رو درک کردم! گاهی وقتهای آدم حرفهایی می شنوه از این و اون که ذره ای می تونه خودش رو به حضرت ِ علی نزدیک کنه! حتی همین ذره هم غنیمته! هر چند قابل مقایسه با چیزی نباشه که اون بزرگوار چشیده!
حالا داستان ِ کامنت چیه؟ تو یکی از کامنتا جمله ای با این مضمون گفتم که الان من خیلی دلم نمی خواد رشته ی ِ فیزیک رو بخونم! حالا شرح و بسط ِ این که چرا این تصمیم رو گرفتم مهم نیست! یکی با اسم ِ نا معلوم زده:
«و البته تحصیل در دنیای مهندسی تاثیرش رو گذاشته... و کاملاً غیرارادیه...»
(نمی دونم شایدم به جواب ِ خود ِ پست که گفتم این قضیه ی ِ گذر واسم خیلی مهم نیست این رو گفته!)
خلاصه به هر نیتی گفته نکته ی ِ مهمش اینه که هیچ ربطی بهش نداره!
آره! هیچ ربطی بهت نداره!
یادمه وقتی مهندسی انتخاب کردم کلی آدم بهم ( و مطمئنم خیلی بیشتر پشت ِ سرم) گفتند که آآآآآ خاک تو سرش! رفت مهندسی! به آرمانهاش پشت کرد! پول پرست! مادی! .....
اگر می رفتم فیزیک همین آدما می گفتند: آآآآ خاک تو سرش! رفت علوم پایه! آدم ِ متوهم! آرمانگرا! نمی فهمه که؟ این جا ایرانه! ....
اصلا به تو هییییییییییچ ربطی نداره که من چی کار می کنم! چی می خونم! چی دوست دارم و چی ندارم! هر وقت خواستم برای ِ تو زندگی بکنم اون موقع بیا نظر بده! چرا فکر کردی نظر ِ تو برای ِ من مهمه!؟!؟!؟
(البته تا حدی مهمه! اما اون نظری که به تو هم ربط داشته باشه!)
مَثَل ِ تو مثل ِ همون آدمایی اند که وقتی حضرت علی می خواست کار ِ معاویه رو تموم کنه و معاویه قرآن سر ِ نیزه کرد، گفتند خاک تو سرت! داری با قرآن می جنگی؟
وقتی هم که حضرت علی به دلایلی حکمیت رو قبول کرد گفتند آآآآآآآآآ! خاک تو سرش! از ترس ِ جونش حکمیت رو قبول کرد!
همون آدمایی که وقتی حضرت علی در قبال ِ کودتای ِ سقیفه سکوت کرد گفتند بی غیرت! از ترس ِ جونش سکوت کرد! و اگر سکوت نمی کرد می گفتند بر خلیفه خروج کرد و توی ِ اسلام و بین مسلمین تفرقه و جدایی انداخت اونم به خاطر حرصش به حکومت!!!
اتفاقا خطبه ی ِ شقشقیه رو حضرت ِ علی وقتی ایراد کرد که یه آدمی مثل ِ تو بهش گفت :«یا علی! چی شد که تو کار ِ خلافت مسامحه کردی و حقت رو نخواستی»!؟
*********
خلاصه درد نامه ای بیش نبود!
یا علی
یک سوال:
فرض کنید پریدن ِ یک گربه ی ِ خاص از روی ِ یک دیوارِ خاص، در طول ِ عمر ِ کره ی ِ زمین فقط یک بار رخ بده! و شما هم اینقدر خوش شانس باشید که در لحظه ی ِ پریدن ِ اون گربه بتونید این رویداد رو ببینید!
خوب؟ آیا واقعا این رویداد این قدر ارزش داره که من واسش کلی برنامه بریزم؟ اصلا همین تکرارناپذیری این رویداد رو مهم می کنه!؟
مسلما نه!
مثل ِ «گذر ِ زهره»* هم همینه! یه لکه ی ِ سیاه ِ کوچیک که تازه بدون تلسکوپ هم دیده نمی شه قراره از جلوی ِ خورشید خیلییییی آروم رد بشه! حالا گیرم این اتفاق تا 120 سال ِ دیگه دوباره رخ نمی ده! جهنم! نه جذابیت بصری داره نه ارزش علمی! فقط یک حس ِ خوب به آدم میده که آآآآآآآآآآآ الان این یه سیاره است که داره از جلو خورشید رد می شه هاااااااااا!
جواب:
خوب این مقایسه یه کم غلطه! پریدن ِ گربه از دیوار رویدادی هستش که به انحاءِ مختلف رخ می ده و زیاد هم تکرار می شه! فقط کمی ممکنه شکلش فرق داشته باشه! اما خوب! این پدیده از هر چند صد سال یک بار رخ می ده! پس قبول کنیم که با پریدن ِ گربه از دیوار فرق داره!
نتیجه ی ِ نهایی:
امری بینابین هستش! نه باید خیلییییییی ارزش داد به این رویداد ِ گذر ِ زهره و کلی جو داد که آآآآآآییییییی بریزید از جاهای ِ مختلف و طرحی نو در اندازید و می در ساغر اندازید و فلک را سقف بشکافید که چی؟ یه سیاره داره از جلوی ِ خورشید رد می شه! جذابیت ِ بصری خاصی هم نداره! نه این که دیگه کلا بی خیال بشید و بگید که گور ِ باباش! اصلا واسم مهم نیست این اتفاق!
هر چند! من خیلی متمایل به اون سمت ِ گور ِ باباش هستم!!!!!!
اما اگر کسی می خواد این رویداد رو خیلی مهم بکنه و بهانه ای داشته باشه که واسش برنامه بریزه بهترین و قانع کننده ترین دلیل اینه که بگه: من نجوم دوست دارم و این رویداد هم نجومیه! همین! به نظر ِ من دلیل ِ لازم و کافی برای ِ خود ِ شخص همینه!
مثل ِ اینه که شما واسه این که عاشق ِ پرتقال هستید دلیل بیارید!!!
*گذر ِ زهره: سیاره ی ِ زهره در مداری درونی تر از مدار زمین نسبت به خورشید قرار داره و گه گاهی رخ میده که از دید ِ ما از جلوی ِ قرص ِ خورشید عبور کنه و در واقع بین ِ زمین و خورشید قرار بگیره! به این اتفاق می گویند گذر ِ زهره! گویا صبح ِ 17 خرداد قراره این اتفاق بی افته و تا n سال ِ دیگه هم تکرار نشه!
پ.ن: به این دلیل که بنده یک جایی گفته بودم خیلی این قضیه واسم مهم نیست بعضی ها توپیده بودند به بنده! درد و دلی بیش نبود!
پ.ن 2: واسه بریبکس ِ عکاس البته می تونه جالب باشه! مثلا گرفتن ِ عکسی مثل ِ عکس ِ پایینی می تونه خیلی کیف بده به عکاسش:

با تمام ِ مشکلاتی که با شعر ِ شاملو دارم با این تیکه اش خیلی حال می کنم:
« سکوت سرشار از سخنان ِ ناگفته است»!
سکوت تیغ ِ دو لبه است!

خیلی وقتها خیلی جاها نباید سکوت کنی! نباید به ظلم ِ ظالم سکوت کرد! نباید به جنایت ِ آشکار سکوت کرد!
اما خیلی وقتها باید سکوت کنی! جواب ِ خیلی از چیزهایی که می بینی سکوت هستش! سکوت هنر ِ یک انسان است! جایی باید سکوت کرد، که سکوت کردن خیلی سخته و آدم زورش میاد!! جایی که می بینی سکوت کردن خیلی راحت تر از حرف زدنه بدون که نباید سکوت کنی! (اغلب البته!)
اما معمولا بیشتر ِ جاها باید سکوت کنی! در جواب ِ خیلی حرفها باید سکوت کنی! این حرفها از درد و دل ِ یک دوست گرفته تا شکایت ِ یک رهگذر!
و سکوت ِ تو به این معنی نیست که ندیدی یا نشنیدی! گاهی سکوت بهترین جوابه!
گاهی اصلا سکوت تنها جوابی ِ که می تونی بدی!
بلی
همین فکر کنم کافی باشه:
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است!

ــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: نگفتم آمارو گند میزنم!؟ فردا ایشاللا فرم ِ حذف رو پر میکنم!
پ.ن2:رنگ و بوی ِ ایرانی می گیریم با آهنگ ِ جدید! تا بهار ِ دلنشین..... هزاران بار می تونم گوشش بدم!