شبِ جمعه رفتم به گذشتهها، نه خیلی دور، همین چهار سالِ پیش. از این جا شروع شد که قبلترش رفته بودم جایی و کسانی را دیدم که در موقعیتِ چهار سالِ پیشِ من بودند، بازگشته از فتحی و در ابتدای راهی.
خاطرهی آن روزها زنده شد، رفتم سراغِ پستهای ابتدایی وبلاگ، پستهایی که مربوط به آن روزها بودند، حال و هوای چهار سالِ پیشم جلوی چشمانم رژه رفتند، تک به تکشان در خاطرم نقش بستند، خواب از سرم پرید، گوشی را برداشتم و رفتم توی حیاط و به تمامِ دورانِ گذشته فکر کردم، به این چهار سالی که بر من گذشت و آنها در ابتدایش بودند.
قبل از جهانی حسِ غرورِ عجیبی داشتم، چرایش را نمیدانم، در هر صورت مغرور بودم، جهانی برایم مهم نبود، چیزهایی را میخواندم که دوست داشتم، مغناطیسِ هالیدی میخواندم، تفریح میکردم، فکر میکردم که دانشگاه را چه کنم، با بچهها کل کل میکردیم، بچهها از معجزات مهندسی کلیپ میآوردند که رفتنشان به مهندسی را توجیه کنند، روزهای مبارزهام بر سرِ انتخابِ رشته بود، بسیار جدی به فکر فیزیک بودم و فشارِ عظیمی برای مهندسی روی من بود.
رفتیم جهانی، نتیجه بد نبود، اما میدانید، وقتی مغرور باشی و بهترین نشوی میشکنی، پشیمان نیستم که چرا تلاش نکردم، به هر حال، این مطلوبِ غایی من نبوده و نیست.
بازگشتِ ما خیلی مقتدرانه نبود، برگشتیم و همان دو سه روزِ اول قبل از این که به خودمان بیاییم رفتیم دانشگاه، بهتر است بگویم پرتمان کردند توی دانشگاه! روزهای ابتدایی دانشگاه جزو تلخترین خاطراتِ من است، سرِ خوابگاه اذیتمان میکردند، مریض هم شده بودم، درسها برایم جذاب نبود و انگیزه هم نداشتم، جو برایم ملال آور و غریب بود، افرادِ زیادی را نمیشناختم، از برق و برقی بدم میآمد، معتادِ فیسبوک هم که شده بودم.
پایانِ ترمِ اول یادم آمد، اولین تجربه ی من از دروسِ دانشگاه یک فاجعهی واقعی بود، درسی عمومی را 8 شدم و استاد 10 رد کرد، یادم میآید بعد از دیدنِ نمره آنقدر به هم ریختم که یکی از بچهها میخواست شوخی کند و خیلی جدی به او هشدار دادم: «الان حوصلهی شوخی ندارم» و بعدش چند ساعتی از خوابگاه بیرون زدم و چرخیدم تا حالم جا بیاید! این جزو معدود لحظاتی از زندگیام بود که این قدر جدی و ناراحت بودم. نمرهی زبان و اصول مهندسی برق (که اولین درسِ برقی من بود) ناباورانه حول و حوش 14 شده بود. انتظار نداشتم، اما ریاضی یک و برنامه نویسی خوب بودند. ترمِ اول کاملا احساسِ بیخاصیتی میکردم. هنوز هم یاداوریاش برایم تلخ است.
یادم میآید که سید امیر به ما هشدار میداد که اگر ترمِ اول بد بشوی، همینطور ادامه پیدا میکند، و من فکر میکردم «من» این طور نمیشوم، بعدش با هر نمرهی پایینی که میگرفتم این جملهاش توی گوشم زنگ میخورد.
ترمِ دو شروع شد، مدارهای آنالوگ خیلی بدتر از اصول مهندسی بود، ریاضی 2 خیلی شیرینتر بود، فیزیک 2 هم که اصلا خواندن لازم نداشت. تازه همان موقع بود که علی هم آمده بود پیشِ ما، مرا هم برد توی آوا استار، گرچه زمانِ زیادی توی آوا استار سپری کردم اما وقتی به آن فکر میکردم توی خاطراتم کمرنگ بودند، آنقدرها برایم حس عمیق ایجاد نکرده بود، دانشگاه آنقدر عمیق بر روی اعصابم بود که الان فقط اثرِ آن توی ذهنم و روی روانم باقی مانده.
از ترمِ دو غیر از ریاضی 2 که نتیجهای عالی رقم زده بودم، بقیهی درسها زیاد یادم نیست، و صد البته مدارهای آنالوگ را اصلا فراموش نمیکنم، فاینال را آنقدر گند زدم که بالکل ناامید شده بودم، ناراحت بودم، عصبانی بودم، نزدیک بود بیافتم، اما ناگهان جرقهای در ذهنم زد: اگر بیافتم تغییر میدهم به فیزیک، دلیلش هم واضح است، بهانهی خیلی خوبی دارم برای این که بگویم «من اصلا نمیتوانم برق بخوانم، این هم شاهدش»
میدانستم با افتادن فاصلهای ندارم، منتظرِ نتیجه بودم که شادان به پدرم نشان بدهم و بروم فیزیک، اما استادِ نامردمان نمودار زد و با ده ممیز سه پاس شدم! اصلا انتظار نداشتم، خیلی ناراحت شدم، بعد از آن بود که هر چه تفال و استخاره برای تغییر رشته میزدم خوب نمیآمد، مثلِ این که باید میماندم.
بعد از پایانِ ترمِ 2 برگشتم خانه، تابستان را در خانه سپری کردم، تصور کن با کلی امید و آرزو و غرور بیایی دانشگاه و یک سالِ مداوم با شکستها و ناکامیهای تحقیرآمیز و پی در پی رو به رو شوی، واقعا وحشتناک بود، محیطِ دانشگاه کوچک است، آدمهایش کوتهبیناند، دستهبندی آدمها با معدل است، و من اینجا تحقیر شدم.
(حالا که دارم مینویسم دقیقا لحظه لحظهاش از مقابلِ چشمانم عبور میکند)
بعد از آن فاجعهی آنالوگ، به خودم گفتم تلاش کن، حالا که توی برق هستی تلاش کن تا موفق بشوی. اما هر چه بیشتر تقلا میکردم نتیجه بدتر میشد. این دو سالِ وسطی خاطرهی شاخصی ندارم، اوضاع برایم عادی شده بود، وضع دروسِ دانشگاه افتضاح بود و من هم به شرایط عادت کرده بودم، معدلم بالا نمیآمد که پایین میآمد، از دو رشتهای دور شدم، درس افتادم، حذف کردم، فاجعه بود، اما چون توی فیزیک غرق بودم خیلی برایم مهم نبود، آن روزها تازه فیزیکخوانی و فیزیکاندیشیهایم شروع شده بود، مستقل از جریانِ دانشگاه، چیزهای عجیب به ذهنم میرسید، هنوز هم درخشانترین ایدههای فعلی توی ذهنم حاصلِ تفکراتِ آن روزهاست، همان روزها بود که برنامه میریختم برای این که از کجا شروع کنم فیزیک را بخوانم، و برنامهی الان هم پایهاش مالِ همان روزهاست. جوشی میخواندم، گازیورویچ میخواندم، تازه کتابخانهی دانشگاه را هم یافته بودم که چه قدر کتابهای غنی دارد، میرفتم آنجا و میخواندم (هنوز هم منبع کتابهایم آنجاست)
****
این یاداوریها برایم عجیب بود، کمی درد و دل کردم، ماه هم در آسمان بود، برگشتم اتاق، دوباره پستهای وبلاگ را نگاه کردم، پستهایش آینهی روزهای گذشتهام بود، یادم آورد که چه راهی را آمدهام. چه احساساتی داشتم، چه روزهایی را گذراندهام، به چه فکر میکردم و اکنون چه بودم، ایدهآل و واقعیت چه قدر از هم فاصله داشت، خیلی چیزها یادم آمد.
راستش را بخواهید این شمارشِ معکوسها را نوشته بودم که وقتی تمام شد وبلاگ را ببندم، واقعا هم میخواستم ببندم، هنوز هم میخواهم ببندم، اما آن شب احساساتم آنقدر عجیب بود که....... حالا دو دلم، شمارش معکوس تمام شده و نمیدانم! نمیدانم چه کنم؟ این آینه را توی جعبهای بگذارم و بیخیالش شوم؟
از طرفی عمدهی قصدم از بستنِ اینجا این بود که فراموش شود، او را میگوییم، اویی که همیشه سایهاش روی سرم سنگینی میکند، اویی که خیلیها به جای من میشناسند، اما فکر میکنم شده، دیگر کسی او را یادش نمیآید، این را آن صبح در مراسمِ استقبال فهمیدم، وقتی کسی دیگر او را یادش نبود، گذرِ زمان کارِ خودش را کرده و فکر میکنم دیگر نیازی نیست.
با این حال، بگذارید مدتی ناشناس بنویسم، کمی در خلوت فکر کنم، به نتیجه برسم.

«نه آنها که میروند وطن فروش اند نه آنهایی که می مانند عقب مانده
آنهایی که میروند نه به قصد مشروبخوری است، آنهایی که میمانند نمانده اند که دینشان را حفظ کنند
همه آنهایی که میروند سبز نیستند و همه آنهایی هم که میمانند پرچم در دست ندارند.
آنهایی که میروند یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند....
یک هفته مانده میگریند...
و یک روز مانده فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود....
و آنهایی که میمانند ، میمانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند»
تابستان است، فصلی داغ، والبته برای مایی که دورهی کارشناسیمان رو به اتمام است، فصلِ جدایی؛ جدایی از دوستانمان که با رفتنشان روحِ ما را تکه تکه با خود به گوشه و کنارِ دنیا میبرند. اگر جملاتِ بالا برایتان آشناست حتما میدانید دارم راجع به چی حرف میزنم، نمیدانم چه کسی اولین بار این جملات را گفته اما یقینان از داخلِ گود نظر میداده، این روزها، روزهای بحثِ داغِ رفتن و ماندن است.... روزهای گودبایپارتیهای متضاد که همه قاه قاه میخندند و سعی میکنند سنگینی غم رفتن را بپوشانند.
جمعه رفتیم بدرقهی فوادِ جان، به آمریکا، فواد یکی از نزدیکترین دوستانِ من است و کسی که ساعتها با هم مینشستیم و از چیزهایی میگفتیم غیر از درس و واحد، از راه میگفتیم و از این که زندگی را چه کنیم، کلیترین مسائلی که انسان میتواند حرف بزند و در قریبِ به اتفاقِ موارد این حرفها را فقط با دوستانِ خیلی نزدیکمان میزنیم.
هفتهی بعد نوبتِ صادق است. سالِ بعد اما نوبتِ امیرحسین، استاد ایزدی، نبیل و امیررضا، مصطفی و .... آخ که از همین حالا دلم برایشان تنگ میشود.
رفتن راحت نیست، بریدن از آب و خاکی که بیست سال توی آن رگ و ریشه دواندهای و رفتن به جایی که با جماعتش بیگانهای و با فرهنگش غریب، ابدا آسان نیست، جدایی از همهی دوستانت و رفتن به جایی که شهروندِ درجه دو محسوب میشوی آنقدری سخت هست که خیلیها بعد از مدتی برمیگردند. اما اگر فکر میکنید ماندن آسان است اشتباه فکر میکنید، ماندن هم یعنی باید با نظامِ کهنه و زنگ زده و فاسد شدهی اداری ایران سر و کله بزنی، جایی که جماعتاش دو رویی و فرصتطلبی را زرنگی میدانند و زلالی و صداقت را سادگی و حماقت میخوانند. جایی که غیرت را تحجر معنی میکنند و وضع اخلاقی جامعه میرود که از ممالکِ کفر بدتر شود ( و شده) جایی که قانونش بیشتر شبیهِ قانونِ جنگل است. سر و کله زدن با این وضع آنقدر عذاب آور است که خیلیها دردِ بریدن را به جان میخرند، پارچهای لای دندان میگذارند و اشک ریزان به این نفی بلدِ اختیاری-اجباری تن در میدهند. یکی از آنهایی که دارد میرود میگوید بزرگترین غمش جدایی از دوستان و این جور چیزها نیست، بزرگترین غمش این است که چرا ایران جای ماندن نیست و حتی گاهی کار به جایی میرسد که وقتی کسی را یافتهای که مانده است و به امیدِ یافتنِ دلیلی قانع کننده برای ماندن در ایران، با برقی در چشمانت که از سرِ شوق است از او میپرسی: «چرا ماندی؟ بمانم؟» و با حسرت پاسخ میدهد که «اشتباه کردم، برو!» و ناگهان تمامِ کاخِ آروزهایت با تمامِ سنگینیاش روی سرت خراب میشود..... و زیر لب میگویی:
کاش وطن جایی برای ماندن بود
*****
روزی وطن را جایی برای ماندن میکنیم، انشالله
پ.ن.ش.م:بشمار دو
-حس این روزهایم خیلی شبیهِ حسِ ابتدای ورودم به دانشگاه است، سرگردان و بیخاصیت، خاصه که تازه بعد از مدتی بسیار طولانی در خانه و خانواده بودن برگشتهام به این خراب شده، یادم میآید یک بار برای برگشتن به خانه تفال زدم و آمد: خرم آن روز کزین منزل ویران بروم!
-گفتم تفال یادِ تفال ابتدای دانشگاه افتادم که حسامِ شیرازی برایم زد: ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش...
-دلم به شدت یک جمعِ دوستانه میخواهد، یک پروژهی مشترک که همهی ما در بندِ آن باشیم و برای آن تلاش کنیم، حولِ آن جمع شویم و دوستیهایمان را محکم کنیم، منظورم از پروژهی مشترک، پروژهی درسی یا چیزی شبیهِ آن نیست، منظورم کاری از مرتبهی آمادهگی یک مهمانی، راه انداختنِ یک رصد یا هر چیزی شبیهِ این است، ترجیحا نفعِ دنیای تویش نباشد بهتر است. یک پروژهای دارم ولی نه مشترک است و نه غیر دنیایی
-از این که ناگهان بفهمی همهی آنچه لطف و محبت میپنداشتی اغلب تجارت بوده خیلی حس بدی به آدم دست میدهد
-.......[سانسور شد] ِ گرایشِ کنترل
- بالاخره کتابِ نظریه مجموعهها را از انقلاب یافتم
-یک ماه dial-up میدانی یعنی چه؟ برو از خدا بترس!
-لعنت به جنگ، کاش برود، از سوریه، از غزه، از کوبانی، از دنیا، خودخواهی های ما کی تمام میشود الله اعلم
پ.ن.ش.م:سه