گاهی توی ِ خودتی، مثل ِ همیشه نیستی، دوست نداری این طوری باشی، اذیت می شی، فاز ِ غم گرفتی، دور و بریات هم همین طور! خبریه؟ گاهی واقعا خبریه و همه غم میگیرتشون. حس ِ جالبی نیست، بده! اما چاره اش چیه؟


امید!*


امید همیشه محرک ِخوبی بوده! آدمی رو امید به جلو می بره، شخصی که نا امیده هیچ چیزی نداره، کسی که امیدی نداره چرا باید کاری بکنه!؟ چرا باید تلاشی داشته باشه؟ این میشه که وقتی کسی نا امید میشه، می ایسته. وقتی کسی ایستاد.................... میمیره!

و اینجاست که این شعر معنی پیدا می کنه:

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موج ایم که آسودگی ِ ما، عدم ِ ماست!**

پس اگر خواستید کسی رو بکشید، امیدش رو نا امید کنید، اون خودش میمیره!

امید داشتن خوبه، پس امید ِ آدم باید همیشه باشه، نشه که بره، که اگه بره مرده!

اما گاهی آدم امید رو از چیزای ِ کوچیک هم می گیره، لبخند ِ یه بچه، گاز زدن یه سیب، بوی ِ خاک ِبارون خورده، یه شعر ِ خوب، یه تفال مسخره و....

شاید بهتر باشه اسم ِ این چیزای ِ کوچیک رو امید نگذاشت که با چیزهای ِ بالایی قاطی نشه، شاید بشه اسمش رو گذاشت تنفس، استراحت ِ کوتاه  یا یه همچین چیزی!

ــــــــــــــــــــ

* در مورد ِ ابتدایی میشه امید ِ رهایی از این وضع، این که بالاخره تموم میشه! :)

**به دنبال ِ آرامش بودن شاید همیشه خوب نباشه بله آرامش خوبه، اما ما نیومدیم که آروم باشیم! موجیم که آسودگی ِ ما عدم ِ ماست! گاهی شکایت می کنیم که پس کو آرامش؟ اما نباید واقعا دنبالش باشیم! روزی که به آرامش برسیم یعنی مردیم! شاید آرامش به معنی ِ عدم ِ تشویش به معنی ِ اطمینان ِ قلبی، ثبات ِ قدم هستش که بهتر باشه که آدم به دنباش باشه نه به معنی ِ عدم ِ دغدغه!

مرد را دردی اگر باشد خوش است! درد ِ بی دردی علاجش آتش است.

آدم اگر هدفش بزرگ باشه، آرامشش (به همون معنی که باید باشه) بیشتر میشه، به جایی می رسه و هدفی آن چنان بزرگ می گیره که بقیه میگن دیوانه شده، کاش روزی برسه که بتونم فریاد بزنم:

گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست، من گشتم و دیوانه توکلت علی الله!

ــــــــــــ ـــــــــــــ ــــــــــــــ

شاید بشه گفت برداشتی بود کاملا شخصی از پست ِ قبلیم!

نمی دونم چرا اما احساس می کنم دارم کم کم راهم رو پیدا می کنم! کلید های ِ زندگی رو، سر در گم نیستم، چه توی ِ دانشگاه چه توی ِ زندگی! ایشالله که توهم نباشه. نمی دونم! :|


برچسب‌ها: زیاد جدی نگیرید, اندر احوالات ِ خودم
+ گفته شده جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۱ساعت 22:57 توسط احسان |

در سایت ِ ضاله (!) ی ِ معلوم الحال که داشتم چرخ می زدم (معمولا برای ِ خنده و جوک شنیدن! :دی) با این مطلبی که تو ادامه ی ِ مطلب گذاشتم رو به رو شدم. معمولا چرت و پرت زیاد می گذارن. اما پایینش رو زدم دیدم خیلی طولانیه، اغلب حس و حال ِ خوندن ِ چنین متن ِ طولانی رو ندارم. اما این نوشتار از همون جملات ِ آغازینش من رو جذب کرد و برام جالب بود که بخونمش و فهمیدم از جنسیه که مدتها دنبالش بودم.

نمی دونم، شاید واسه من این قدر جذاب بوده اما دست ِ کم می دونم که علاوه بر جذابیت باعث شده یه بازنگریی در افکار و عقایدم داشته باشم (به ندرت تو زندگیم متنی این طوری روم اثر گذاشته)

در ضمن ممکنه گیر بدید که از کجا معلوم ایشون این متن رو نوشته شاید یکی دیگه بوده! ولی این مهم نیست! مهم ِ اصل ِ متنه که بسیار زیباست. و نکته ی ِ دیگه اینه که این بحث کاملا اجتماعیه نه سیاسی (هر چند سیاست به اجتماع خیلی مربوط می شه :دی )


با وجود ِ طولانی بودنش، خوندن ِ این مطلب خیلی مفیده. امیدوارم حسی رو که من داشتم شما هم داشته باشید.



برچسب‌ها: اجتماعی
ادامه مطلب
+ گفته شده شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۱ساعت 1:16 توسط احسان |

خیلی حس ِ عجیبه، وقتی حرفهایی بشنوی که 30 سال تو دل ِ یه مرد مونده و لب باز نکرده!

وقتی اینا رو می بینم تازه می فهمم خییییییییییییییلی بچه ام! خیلی! خیلی خیلی خیلی! (ذهنی می دونستم بچه ام اما حس کردن یه چیز ِ دیگه است)

وقتی این طور آدمی رو می بینی که n سال دردش رو به کسی نگفته دلت می خواد همونجا بشینی و گریه کنی.

آخ که گریه داره خوندن ِ سر گذشت ِ بعضی ها، یکیشون یه مردیه که اسمش علی بود! بیست و پنج ساااااااال «خار در چشم و استخوان در حلقوم»، وقتی دردش رو به چاه می گفت و گریه می کرد، کااااااش هزار بار می مردم و زنده می شدم! دلم می خواد به اندازه ی ِ تمام ِ بشریت گریه کنم. وقتی این طوری بوده دلم می خواد اصلا دنیا نمی اومدم، دلم می خواد اصلا زمین دهن باز می کرد و میرفتم توش. آدم چه طور در برابرش سر بالا بیاره.

یا علی

ـــــــــــــــــ

برای ِ چند روز نی استم.


برچسب‌ها: زیاد جدی نگیرید
+ گفته شده سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۱ساعت 0:42 توسط احسان

خیلی وقت بود دلم یه دل نوشته ی ِ فیزیکی ِ مشد می خواست! یه مدت پیش شروع کردم نسبیت ِ عام بخونم اما کمی نا آشنا بودم با زبانش! باید خیلی آروم پیش برم! دارم پیش میرم!!! :دی


کوانتم رو از گازیوروویچ شروع کردم خوشبختانه این کتاب خیلی اون پیشنیازی که کوانتم های ِ دیگه می خواهند رو نمی خواد! (این ترم می خواستم بردارم نشد!) اما این قدری کوانتم نخوندم که دل نوشته ام از اون باشه!


با این حال یه سری دری وری هستش که چند وقت پیش بهش فکر می کردم! (و هنوز هم می کنم! :دی)

طبق ِ عادت ِ معمول! زیاد جدی نگیرید! :دی :دی

ــــــــــــــــ

آهنگ ِ وبلاگ رو هم عوض می کنم به این مناسبت! :دی


برچسب‌ها: دلنوشته های ِ فیزیکی
ادامه مطلب
+ گفته شده یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 0:33 توسط احسان |

یکی از اتفاقات ِ وحشتناکی که می تونه بی افته اینه که یه محیط ِ دوستانه با روابط ِ صمیمی و قابل ِ احترام رو ببینی که داره تبدیل می شه به یه محیط ِ پر تنش و مه آلود! افرادی که واسشون احترامِ زیادی قائلی دارن راجع به هم بد فکر می کنند. بد حرف می زنند و در کل بد می بینند! اونم به خاطر ِ چیزی که واقعا ارزشش رو نداره!


آخر ِ کار معمولا به این جا میرسه: شخصی که عنصر ِ اصلی تر ِ اون محیط حساب می شه باقی می مونه و اون یکی خودش اون محیط رو ترک می کنه! بعدش محیط به حالت ِ دوستانه و بی التهاب بر می گرده طوری که هر کی جدید میاد حال می کنه درست مثل ِ قبل! اما برای ِ افرادی که اون محیط ِ قبلی رو دیدن و محیط ِ جدید رو هم دیدند و از این التهاب ِ وسطی خبر دارند دیگه محیط، محیط ِ قبلی نیست! یه چیزی کم داره! آدم مثل ِ قبل راحت نیست.


برای ِ چند (>5) امین بار در زندگیم دوباره دارم با چشمای ِ خودم می بینم که چنین اتفاقی داره می افته (حتی یک بار یکی از طرفین خودم بودم!!) و درست مثل ِ قبلی ها دلایلش بی سر و ته هستش!


اصلا راضی نیستم! خدایا دوستی ها رو ابدی کن!



(اگر وارد ِ چنین فازی با کسی شدید برگردید و ببینید از کجا شروع شد! سریع تصمیم نگیرید. سعی کنید از فضای ِ التهابی دور بشید تا منطقی تصمیم بگیرید. با دیگران مشورت کنید. کمی گذشت داشته باشید. یادتون باشه هیچ چیزی ارزش ِ دل شکستن نداره. ارزش ِ دوستی ها خیلی بالاست. حفظشون کنید. در ضمن! حق رو به گردن بگیرید! توی ِ این قضایا معمولا هر دو طرف به یک اندازه مقصر اند اگر کمی فکر کنید می بینید که احتمالا شما هم به اندازه ی ِ طرف ِ مقابل مقصر هستیدش)


برچسب‌ها: اجتماعی, اندر احوالات ِ خودم
+ گفته شده پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱ساعت 14:18 توسط احسان |