اما فارغ از تمامِ این فلسفهها یک چیزِ نمازِ ظهر عجیب برای دنیای امروز عالی است:
دنیای امروز متاسفانه خیلی سریع است، آنقدری تویش گم میشوی. صبح بلند میشوی و میروی پی «کار» و زندگی ات، «کار» هایت را سریع و به ترتیب انجام میدهی و ابدا وقتِ وفقه و فکر کردن بینشان نداری و ظهر تند و تند نهار میخوری و میروی به ادامه ی «کار»هایت برسی و دوباره سریع و تند و به ترتیب کارهایت را ادامه میدهی و عصر خسته و کوفته برمیگردی و هیچ چیزی هم توی ذهنت نیست غیر از «کار»های فردا!
اما وقتِ ظهر، وسطِ این تندی زندگیات درست در اوجِ سرعتِ کارهای پیدرپیات باید بایستی، ترمز کنی، آرام وضو بگیری و با خدای خودت آرام آرام مناجات کنی، هشت رکعت، طولانی است، اما به قدرِ همین طولانی بودنش از سرعتِ زندگیات میکاهد و باعث میشود از سطحِ زندگیِ سطحی و پوچ کنده شوی و به خودت بازگردی، این عالیست، به شرطی که درست به جا بیاوری.
عصر هم بعد از تمامِ شدنِ همهی کارهایت لذتی دارد توقف و راز و نیاز با خدا. اما در جایی آرام، مثلِ مسجدِ خلوتِ دانشگاه، این یکی از زیباترین لحظاتِ روز است، بی اغراق هر روز منتظرم تا نمازِ عصر را مسجدِ دانشگاه باشم، توی گوشه ی آن ایوان کنارِ قبرِ شهدای گمنام، عجیب صفا دارد.
این چند وقته کارهایم زیادی سریع و به ترتیب پیش میرود و علیرغمِ سبکِ شناورِ زندگیام، این روزها چارچوبی محکم پیدا کرده و این چارچوب باعث شده که حسِ بدی به من دست دهد، حسی که نمیتوانم توصیفش کنم اما اصلا خوب نیست. نمیدانم تا کی میتوانم به این وضع ادامه دهم، این حالت عجیب است، درست مثلِ حلقه ی قدرت در اربابِ حلقه ها، ازش بدت میآید، متنفری، اما معتادش میشوی و نمیتوانی از آن دل بکنی، نمیدانم کدام عیدِ قربان باید این وضع را سر بِبُرم.*
ـــــــــــــــ
*این
همان «اما» ی پستِ پیش است. دستِ کم حدس میزنم که باشد
برای من شهرِ تهران هم همین حسِ متناقضِ تنفر و دلبستگی را دارد.
پ.ن1: اگر نماز ِ ظهر را تند و تند بخوانی، این هم میشود یکی از آن «کار»هایی که باید تند و تند انجام دهی، میشود سربارت، نه آرامت! مثلِ این است که گذری و مجبوری به یکی از آشناهایت بگویی: سلــــــــــا...... (میم اش را هم توی راه بخوری و بعد رد شوی که یعنی «کار» دارم)
پ.ن2:یادم باشد که ...عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد....
پ.ن3:دیروز توی انقلاب بودم، دنبالِ توری پراش و ماشینحساب، بگذریم که نیافتم اما در همین «تند و تند» راه رفتن (که یکی دو ساعتی طول کشید)، وسطِ شلوغی افسرده کنندهی تهران و آدمهای افسرده کنندهترش، میانِ انبوهی از تبلیغاتِ روی دیوار که آدم را افسردهتر هم میکرد، ناگهان چشمم به یک دری افتاد که تویاش پوستری با عکسِ جمکران زده بود، توجهام جلب شد، دقیقتر که شدم دیدم که یک مسجد است، اما ساده ..... و گم شده در میانِ انبوهِ ساختمانهای «تجاری» وسطِ میدانِ انقلاب، گمان کنم نامش «سید الشهدا» بود، پیرِ مردِ سرایه دارش آدمِ خوشاخلاقی بود، گرچه ظاهرش نشان نمیداد، اما در میانِ آن شلوغی و آن ریتمِ تند، پیدا کردنِ این مسجدِ خلوت بسیار عالی بود، مثلِ آبادی خنک میانِ یک بیابانِ بیرحم. نمازِ مغرب را خواندم و برگشتم.
پ.ن4: نمیدانم واقعا این جز حکمتهای نماز است یا نه اما قطعا یکی از آن آپشنهای عالیاش است.
پ.ن5:دیشب موقعِ برگشت آنقدر خسته بودم که به جای متروی اکباتان سوارِ مترو کلاهدوز شدم! البته این باعثِ یک تصادفِ عجیب شد، یکی از رفقا دقیقا جلویم سبز شد و منتظر مترو بود، خلاصه به خاطرِ او یک ایستگاه هم رفتم و بعد برگشتم، گاهی خدا با آدم شوخیهای جالبی میکند.
پ.ن.بیربط: دوباره دردِ سر شروع شد!