سلام

تقویم تاریخ دیدید؟؟! هزااااااار و دویست و سی و چهار سال پیش در چنین روزی .......!! می خوام یه تقویم تاریخ خاص بنویسم! در مورد خودم! بخونید:

هیجده سال پیش در چنین ماهی:

همه منتظر حضور یک عضو جدید در خانواده بودند. بعضی ها ناراحت بودند و بعضی ها خوشحال! اون عضو جدید من بودم!

یازده سال پیش در چنین ماهی:

سومین بار در زندگیم یک مسئولیت به من سپرده شده بود: امتحانات ثلث سوم اول دبستان! اون دوتا دو مسئولیت اولی امتحانای دوتا ثلث دیگه بودند! یادش بخیر اون موقع ها امتحانا ثلثی بود! معلممون آدم خوبی بود: آقای طباطبایی.

ده سال پیش در چنین ماهی:

امتحانای خرداد بود. می دونستیم باید از این مدرسه بریم چون قرار بود اونجا رو تحویل بدهند به صاحبش. به فکر مدرسه ی جدید بودیم. این مدرسه هم چندان چنگی به دل نمی زد و بچه ها هم از معلم سال دوم دبستان دل خوشی نداشتند!

نه سال پیش در چنین ماهی:

مدرسه ی جدید خیلی بهتر از قبلی بود! تازه با بچه های این مدرسه خو گرفته بودم. امتحان هم که داشتیم باعث می شد درس بخونیم (هر چند من همیشه کم می خوندم و بیشتر بازی می کردم!)

هفت سال پیش در چنین ماهی:

امتحانهای نهایی سال پنجم دبستان بود: طبق معمول زیاد نمی خوندم! به فکر یه مدرسه ی راهنمایی بودم. فکر می کنید قرار بود به چه مدرسه ای برم؟ الله اعلم! امتحان مدارس نمونه دولتی داده بودم ولی چون تست های ریاضی رو آخر از همه زدم در نتیجه امتحان رو هم گند زده بودم و امیدی برای قبولی نداشتم! دلم برای این مدرسه تنگ می شد، بچه های خوب، مدیر بسیار خوش اخلاقمون آقای مشهدی، ناظم خوش اخلاقمون آقای ایمانی، معلم دوست داشتنی سال چهارممون آقای ارجمندی ... .

چهار سال پیش در چنین ماهی:

امتحانهای سال سوم راهنمایی بود اونم نهایی! این دفعه بیشتر از دبستان می خوندم! امسال به خودم قول داده بودم که معدلم بیشتر از دوسال پیش بشه چون دو سال پیش رو گند زده بودم! بیشترین دل مشغولیم این بود که قراره به چه دبیرستانی برم! مدرسه ی راهنماییم به معنای واقعی یک لات خونه بود: از بستن خیابون به خاطر دعوای دو تا کلاس وفیلمِ ... گرفته تا در آوردن پنجه بوکس به خاطر یه دوست دختر و وارد عمل شدن پلیس ضد شورش! چه تقلب ها که نمی کردیم و چه فحش ها که به معلم نمی دادیم! معلم هامون یا از جونشون سیر شده بودند یا ما رو از جونمون سیر می کردند! از عوض کردن ورقه وسط امتحان ترم گرفته تا عوض کردن نمرات دفتر نمره و در اومدن گندش! چون اونی که این کار و کرده بود به خودش هیجده داده بود در حالی که سقف نمره پانزده بود!! اگه بخوام کلش رو تعریف کنم باید یه کتاب بنویسم تازه اونهم سانسور شده اش خلاصه همین که از معاصی و منکرات کاری نموند که انجام نداده باشیم و درس خوندن آخرین چیزی بود که اونجا فکرش رو می کردی! ولی در کل دوران خوشی بود (و تاریک!) تازه می خواستند منو بفرستند به دبیرستانی که بغل مدرسه ی راهنمایی مونه! اونجا هزاران بار بدتر از مدرسه ی راهنماییم بود و اکثر جمعیتش رو هم بچه های مدرسه ی خودمون تشکیل می داد! خدا خدا می کردم که اونجا نرم.

سه سال پیش در چنین ماهی:

اولین امتحاناتِ دبیرستانم بود. امتحانات مهمی بودند چون قرار بود انتخاب رشته کنم. از مدرسه ی جدیدم به شدت راضی بودم.البته این همون دبیرستان بغل مدرسه ی راهنماییم نبود بلکه «دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی فردوسی تبریز» بود! قدیما این مدرسه خیلی معروف بود اما الان تنها چیزی که داشت یاد اون دوران بود! البته الان هم به لطف دانش آموزان و معلمان نسبتا خوبش بازهم بین مدارس دولتی وضعیت خوبی داشت! نمی دونید چه قدر از اومدن به این دبیرستان خوشحال بودم.یک دبیرستان بسیار بزرگ با بیش از دوهزار نفر دانش آموز! دوستان جدیدم  بهتر از قبل بوندند! همین موقع ها بود که مرحله ی اول المپیاد نجوم رو داده بودم و به صورت کاملا شانسی قبول شده بودم! مرحله دوم هم داده بودم ولی هیچ شانسی نداشتم! یک دوست بسیار خوب هم داشتم که همگام با من تو مرحله ی اول قبول شده بود: « شکور فرشباف » این موقع ها حتی نمی دونستم که المپیاد چند مرحله است! بیشترِ انگیزه ی من برای ورود به دنیای المپیاد همین دوست خوب من بود. تازه می خواستم وارد خط المپیاد بشم، همین موقع ها بود که با آقای صدرالدینی آشنا شده بودم البته باز به طریق همون دوست خوبم ایشون هم با من آشنا شده بودند. اون موقع ها به ذهنم هم نمی اومد که قراره یه روز از مرحله دوم قبول بشم! چه برسه به طلا و تیم! اصلا زیاد تو نخش نبودم و بیشتر تو فکر کنکور بودم. به خاطر علاقه ی زیادم به نجوم عضو انجمن نجوم شهرمون تو پژوهش سرا شده بودم. زیاد تو نخ فعالیت های آماتوری و ترویجی بودم تا المپیاد نجوم.

دو سال پیش در چنین ماهی:

امتحانات سال دوم بود. از این که به من می گفتند «دانش آموز رشته ی ریاضی-فیزیک» کلی حال می کردم. باز هم مرحله ی اول المپیاد نجوم داده بودم و باز هم به صورت کاملا شانسی از اون مرحله ی اول سخت (البته به دلایلی به نظر من سخت میومد) قبول شده بودم! این دفعه به خودم گفته بودم که باید از مرحله ی دوم قبول بشم(البته این انگیزه بعد از اومدن نتایچ مرحله ی اول در من ایجاد شده بود!). دنبال ضعفم می گشتم، پیداش کرده بودم: ریاضی! یادمه بعد از مرحله ی دو تو همین روزها (وسط امتحانات خرداد)، داشتم توماس می خوندم! روزهایی که امتحان داشتیم، بعد از دادن امتحان می رفتم کتاب خونه ی بغل مدرسه مون و توماس می خوندم روزهایی هم که فرداش امتحان داشتیم مینشستم و برای امتحان فردا می خوندم و اگه زیادی درسش خسته کننده می شد، وسط ها یه توماسی هم میزدیم به رگ! با این که آقای صدرالدینی یه چند جلسه ای رو اومده بودند به مدرسه ی ما اما من به دلیل این ضعفم هیچی از اون چند جلسه نفهمیدم! تابستون سال پیش اینقدر کلاس داشتم که تقریبا شبها رو تو خیابون می خوابیدم! کلاس زبان، کلاس ورزش، کلاس فیزیک سال دوم .... به خودم گفتم تو این تابستون کاملا  وقتم رو آزاد می کنم و می شینم مثل بچه ی آدم برای المپیاد نجوم می خونم.

یک سال پیش در چنین ماهی:

باز هم امتحانات بود! اما این بار سال سوم بود و نهایی! همه از سوالات سخت امتحان نهایی و تصحیح سختتر اوراق می ترسیدیم! بحث های انتخاباتی هم که حسابی داغ بود و دست هممون رو داشت می سوزوند! حتی یک بار کارمون به زد و خورد کشید! دیگه حسابی با بچه های کلاس مون خو گرفته بودم، هرچی باشه سه سال بود که با هم بودم آخ که چه قدر تو کلاس می خندیدم! کلاس ما با تیکه هاش معروف بود چه تیکه هایی که نمی نداختیم به معلما! تحمل سه ماه دوری از اون جو صفا و خنده سخت بود!مرحله ی دوم نجوم رو داده بودم و بیصبرانه منتظر جواب هاش بودم! احتمال میدادم قبول بشم اما می دونستم قویا ممکن طلا نشم. موفقیتم در دوره ی بسیج امید وارم می کرد از طرفی رقبای بسیار قوی من نا امیدم می کرد! تابستونِ سال پیش رو اونقدر ها هم نترکونده بودم! یه روز که خودمو کشتم و کلی تلاش کردم آخرش دیدم تو اون روز فقط هشت ساعت درس خوندم! تاجایی که آخر تابستون از ساعات مطالعه ام روی سه ماه تابستون میانگین گرفتم شد روزی حدود چهار ساعت (دقیقش یه کم کمتر از چهار ساعته!) از طرفی هم مرحله ی دو رو اونقدر ها خوب نداده بودم ولی با تمام این حرفها در کمال ناباوریِ خودم، هیچ نگرانی نداشتم (نمی دونم چرا!؟). وقتی شنیدم از مرحله ی دوم قبول شدم زیاد خوشحال نشدم ( باز هم نمی دونم چرا!؟) آخ که چه روز هایی بود. بهترین دوران زندگیم تا حالا همین سه سال دبیرستان بوده.

الان همین ماه:

خوشحالم!

پنجاه سال دیگه در چنین ماهی:

یاد و خاطرش گرامی باد؟؟ یا.....!؟؟؟!


برچسب‌ها: اندر احوالات ِ خودم
+ گفته شده سه شنبه هجدهم خرداد ۱۳۸۹ساعت 14:34 توسط احسان |